هنوز پهلوانها جوانمردى دارند
۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۰, شنبهيكى از ورزشهاى باستانى ايرانيان، ورزش زورخانهاى است كه ريشه آن به اديان و آئينهاى ايران باستان باز میگردد. ويژگى خاص اين ورزش، چه در جامعه ايران باستان و چه در جامعه كنونى مرام و منش پهلوانان و مردان اهل زورخانه بوده است. در طول تاريخ اين ورزش باستانى، صفتهاى متعددى به پهلوانان داده شده است: از قبيل رازدارى، بخشندگى، سخاوت و دادگرى. همين امر باعث تمايز ورزش باستانى از ورزشهاى ديگرى میشود كه در جامعه متداول هستند. موضوع مجله جوانان اين هفته را به گزارشى مستند از زورخانهاى در يزد و نقش و تاثير آن در ترك اعتياد پسرى جوان اختصاص دادهايم.
ساعت ۶ صبح است. خيابانهاى يزد خالى از تردد هستند و فقط صداى جاروى رفتگرها در خيابانها به گوش میرسد. در كنار ميدان امير چقماق كوچه باريكى قرار دارد. چند قدم جلوتر، داخل كوچه، در سمت چپ ساختمانى با درى قهوهاى و كوتاه به چشم میخورد كه بر سر درش نوشته شده: زورخانه صاحبالزمان.
مردانى با سنين كاملا متفاوت، از پير و جوان داخل زورخانه مىشوند. آنها در گوشهاى از زورخانه پشت پردهاى كه تصويرى از حضرت على روى آن ديده میشود، لنگ و شلوارهاى مخصوص خود را پوشيده و منتظر مىمانند. در قسمتى از زورخانه مرد جوانى كه به او مرشد گفته مىشود شروع به ضرب گرفتن و نواختن تنبك مى كند. كمى بعد پهلوان درهمى وارد گود زورخانه مىشود و از روى احترام دستش را به روى زمين گود میكشد و بعد آنرا میبوسد. در همين هنگام مرشد زنگ برنجى بزرگى را كه در بالاى سرش آويزان شده به صدا در مى آورد. ورزشكاران يكى بعد از ديگرى نيز به داخل گود وارد شده و به دور پهلوان حلقه میزنند. ورزش باستانى شروع مىشود.
در ورزش زورخانهای فقط به سلامت جسم و تن اهميت داده نمىشود، بلكه ورزشكاران بايد به اصول اخلاقى خاصى نيز پايبند باشند. همين باعث شده كه بسيارى از افراد يا اينكه خانوادهها ترجيح میدهند پسر جوانشان به جاى آنكه در باشگاهها ورزش كنند به زورخانه بروند. پهلوان درهمى كه پس از سالها كوشش، موفق به ساختن و راه اندازى زورخانهای در يزد شده است، در مورد مراجعه كنندگان میگويد:
"يكى گرفتارى خانوادگى دارد، يكى مثلا مردش يا بچهاش معتاد است. او مىآيد پهلوى همين پهلوانها التماس و درخواست میكند، گريه میكند كه شما را به حضرت عباس قسم، يك جورى اين بچه مرا به زورخانه بياور. بچهام را بياور، ورزش كند كه مبادا عشق مواد در سرش بيافتد. ما اينجا هر روز از اين جور حسابها داريم. در ضمن الان در باشگاهها، هر نوع باشگاهى، يك قرصهايى، يك چيزهايى آمده است. اما اين جور چيزها و كارها، به بركت مولا على، هنوز در زورخانههاى ايران سر نزده است."
يكى از جوانانى كه آشنايى با زورخانه در زندگىاش نقش مهمى داشته است، مهدى نام دارد. او اهل كرمان است. پدر و مادرش براى گذران زندگى خانواده ده نفرىشان، قالىبافى میكنند. مهدى كه كمبودهاى مالى آزارش میداد، مدرسه را پس از دوم راهنمايى ترك كرده تا به خيال خودش بتواند به كارى مشغول شود و پولى در آورد. اما زندگىاش مسير كاملا متفاوتى با آنچه كه در ذهن داشت گرفت. مهدى ۱۴ سال بود كه شروع به مصرف مواد مخدر كرد:
"اولين روز يكى از دوستانم كه در يك محله بوديم و زن هم داشت و اوضاع مالىاش هم خيلى خراب بود، به من گفت كه پانصد تومان، هزار تومان از دوستانت يا اربابت قرض كن. امروز میخواهيم با هم برويم و نشئه كنيم. پرسيدم كه نشئگى چيست؟ او هم برايم تعريف كه چيست. ما هم خوشحال شديم و فكر كرديم كه حتما كار خوبى است، برويم و امتحان كنيم و ببينيم كه چه مزهای دارد. رفتيم مواد را گرفتيم و در خانهشان كشيديم. من حالم خيلى بد شد. ترياك بود. وقتى من دفعه اول كشيدم، هر چه كه خورده بودم، بالا آوردم. خيلى حالم بد شد. اصلا به بدنم نمىساخت. نمىخواستم و حتى دوستم نداشتم. میگفتم نه من نمىخواهم كه اينكاره بشوم. اما وقتى كه رفيقهايم به دنبالم مىآمدند، خجالت میكشيدم و رويم نمیشد كه بگويم: نه من نمىآيم، من نمىكشم. يا اگر در جمعى نشسته بوديم و میخواستند كه مواد بكشند، نمیتوانستم به آنها نه بگويم."
در ابتدا خانواده مهدى از اعتيادش به مواد مخدر اطلاعى نداشتند. هر چند بعد از مدتى مادرش به رفتارهاى او مشكوك شد اما او به نحوى حقيقت را پنهان نگاه داشت. مشكلات و شرايط زندگى مهدى به حدى سخت و نا مطلوب شده بود كه او تصميم به ترك كرمان گرفت و به يزد رفت. روزى كه مهدى به يزد رسيد، نه كسى و نه جايى را میشناخت:
"آمدم يزد. در ميدان امير چقماق نشسته بودم. خيلى دل شكسته بودم. يعنى واقعا خيلى نااميد بودم كه كجا بروم، چكار بكنم. صداى يا على يا على گفتن از زورخانه به گوشم رسيد. صدا از بلندگوهاى پشت بام بود. تا به حال زورخانه هم نديده بودم و دوست داشتم كه ببينم. رفتم در زورخانه، و وقتى كه زورخانه را ديدم، اصلا يك جورى شدم. پهلوان را هم نمیشناختم. اما بنده خدا وقتى ديد كه اين حال هستم، فهميد كه يك آدم محتاج هستم و خلاصه كمكم كرد."
مهدى در همان روز آشنايى با پهلوان درهمى مشكل اعتيادش را با او در ميان گذاشت و قرار شد كه پهلوان كار و اتاقى در زورخانه به او بدهد، اما به شرط اينكه مهدى اعتيادش را ترك كند و چه بسا كه ترك اعتياد آسان نيست و لازمه آن داشتن ارادهای قوى و محكم است:
"من در ترك كردن اعتياد خيلى سختى داشتم. نه پدرى، نه مادرى هيچكس بالاى سرم نبود. يادم مى آيد كه در زورخانه سر قالیهاى شش مترى را میگرفتم و هميجورى به خودم میپيچيدم. قالى را دور خودم لوله میكردم. دوباره برميگشتم. مشت به ديوار میزدم. حتى روى كمدى كه چاى دم میكنيم، هنوز جاى مشتم هست. دست و پا میزدم. خيلى درد داشتم. استخوانهاى بدنم درد میكردند. باز هم من طاقت آوردم. میتوانستم بلند شوم و دوباره مواد مصرف كنم. اما پيش خودم گفتم: خدايا يا مرگ، يا اين درد را طاقت بياورم و از آن بگذرم. حدود ۴۰ شب شد كه من نخوابيدم. اصلا تا صبح خواب به چشمم نمى آمد. بعد از ۵۰ روز كه من يك شب دو ساعت خوابيدم، صبحاش خيلى خوشحال بودم. زمستان بود، برف باريده بود. پاشده بودم و داشتم در برفها بازى میكردم. اصلا انگار من از مادر، تازه متولد شدم."
مهدى هم اكنون ۱۹ سال دارد و تقريبا ۳ سال است كه در يزد زندگى میكند. او پس از ترك اعتيادش با وجود اينكه بسيار ضعيف شده بود، كم كم با ورزش باستانى در زورخانه شروع كرد. در اين مدت جو و محيط زورخانه باعث شده كه او روحيهای جديد بدست بياورد و تا حدى زندگىای مانند جوانان هم سن و سالاش داشته باشد. در طول روز، مهدى در مغازه خواربار فروشى پهلوان درهمى مشغول بكار است و قبل يا بعد از كارش سعى میكند به زورخانه برود. ورزش باستانى تقريبا بيش از يكساعت طول میكشد. يكى از نكات جالب در مورد زورخانه اين است كه حركات ورزشى كه همراه با ضرب و خواندن اشعار هستند، میتوانند حالتى را ايجاد كنند كه به اصطلاح به آن خلسه گفته مىشود. و اين حالت را جوانانى مانند مهدى به خوبى تجربه كردهاند:
"اين جوى كه همه مىآيند و دور هم جمع میشوند و وزرش میكنند، عرق میكنند، اين جو مرا هم گرفته است. مثلا بعضى موقعها كه حالم خيلى خوب است و بدنم انرژى دارد، میروم در گود ورزش میكنم، ورزش میكنم و وقتى كه به آخرهايش میرسد و مرشد هم كه ضرب گرفته، يك حالت نشئگى بهم دست میده، مثل نشئگى ترياك. يعنى باور كنيد، آنموقع اگر بيايم بيرون و فقط يك سيگار بكشم، درست يك حالتى دارم، مثل نئشه كردن با مواد مخدر.
مهدى در پاسخ سئوالم كه چه هدف يا آرزويى در زندگى دارد، میگويد:
"میگويم خدايا، حداقل زندگى مثل زندگى بابام داشته باشم. باباى من الان ۸ تا بچه دارد، با قالى بافتن، دارد خرج همه را میدهد. من هم دوست دارم، يك زندگى ساده داشته باشم. اما من خودم از خودم ترس دارم. با خودم میگويم: نكند من چون آدم معتادى بودم، يكدفعه آدم تزريقى بشوم. در طايفه يك آدم معتاد باشم كه هيچ كس زن به من ندهد، كه حتا نتوانم تشكيل يك خانواده بدهم. اما خوب آرزويى كه از خدا دارم اين است كه يك زن بگيرم، يك خانه و زندگى ساده داشته باشم. كار بكنم و زندگىام را بگذرانم."
روشنك زنگنه