میترا زاهدی؛ تلاش برای شناخت دشواریهای انسان امروز
۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سهشنبهمیترا زاهدی تحصیل تئاتر را از سال ۱۹۸۳ در تهران شروع کرد. پس از آمدن به آلمان و ادامه تحصیل در مونیخ، وین و برلن، در رشتهی تئاترشناسی فوق لیسانس گرفت و رشته ی تعلیم و تربیت تئاتر (Theaterpädagogik) را در مدرسه عالی هنر برلین به پایان رساند.
نخستین تجربهی کارگردانی او در سال ۱۹۸۹ در مونیخ بود که قطعهی کوتاه "فاجعه" از ساموئل بکت را به صحنه برد.
زاهدی در زمان تحصیل و پس از آن همواره با گروه های آماتوری و حرفهای بینالمللی همکاری نموده، در بنیاد چندین گروه تئاتری دخیل بوده، به عنوان بازیگر با کارگردانهای گوناگون همکاری داشته و خود چندین نمایشنامه را با موفقیت کارگردانی کرده است.
اطلاعات بیشتر در مورد کارهای میترا زاهدی در پایان مقالهی وی درج شده است.
میترا زاهدی در پاسخ پرسشهای ما در مورد هویتاش، تجربیاتش در تئاتر و انگیزهاش برای ادامهی کار مینویسد:
هویتم: من انسانم، با همه ی تاریخم. مکانم دنیاست و زمانم امروز و فرهنگم دریافت و پرسش. تلاشم شناخت دشواری های انسان امروزی است، روی زمینی که هرروز در حال تخریبش هستیم. در گذشته پاسخ پرسشهایم را تنها در بیرون و در درگیری با سیستمها جستجو میکردم و امروز – اضافه بر آن – به کنکاش تودرتوی روان انسان میپردازم. پرسشهایم از انسانی است که دانش ابزاریش بیشتر و حکمتش کمتر شده است. البته امروز هم هزاران راه برای آگاهی و خوشبختی پیش رو دارد، اما هنوز گم گشته است و نادان. هنوز از مرگ میترسد و هرروز دستگاههای جدیدی برای مرگآفرینی و تثبیت قدرتش میسازد.
آن که جانی است و آن که قربانی، هر دو انساناند. هردو ذهن و قلب دارند، هر دو نیاز به غذای جسم دارند و عشق. آن که دستور سنگسار را صادر میکند نیز، ترس را میشناسد. در وجود او اما، چه میگذرد که قادر به دادن چنین دستوری است؟ تا چه حد باید انسانیت بالقوهی خود را زیر پا گذاشته باشد که بتواند این گونه عمل کند؟ و آن محکوم، زنی است که قربانی یک سیستم بستهی پدرسالار شده است.
نقش من و تو در کم شدن یا محو شدن زجر آن زن چیست؟ آن "جانیان کوچک، که پیوسته در مراسم اعدام، با چشمان پر تشنجشان محکومی را نگاه میکنند و اعصاب پیر و خستهشان از تصور شهوت ناکی تیر میکشد" نیز انسانند. یا بهتر بگویم، سمبلی از سقوط انسانیت.
لیدی مکبث نمیتوانست لکههای خون را از دستانش پاک کند. من نیز این لکهها را بر دستان خود و بیشتر آدمها میبینم. امشب که سر بر بالین میگذارم، بیش از سی هزار کودک از گرسنگی و بیماری مردهاند. چه کسی میتواند ثابت کند که شریک جرم نیست و تا چه مدت میتوانیم از این دانسته فرار کنیم؟ سی هزار، یک رقم است و تجریدی. ولی تک تک این کودکان از گوشت و پوست بودند و خاطرهی نور خورشید و دستان مادر را بر تن تکیدهشان با خود به جهان زیرین بردند.
اگر بخواهی سرسام نگیری و در جواب پرسشهایت خود را به ته دره پرتاب نکنی، باید با قدمهای کوچک آغاز کنی. (آیا این نیز یک نوع فرار است؟) هر تغییر کوچکی که من در خود و شکل زندگیم بدهم، جامعهی اطرافم نیز تغییر میکند. باید بیشتر بخوانیم و بیشتر مکانیسمهای قدرت را – که روز به روز پیچیدهتر میشوند، بشناسیم. قطع سلسلهی خشونت اما، از من و تو شروع میشود. اگر غیر از آن "جانیان کوچک"، دیکتاتورها و تعصبهای درون خویش را نیز ببینیم، سرکوبشان نکرده، با آنها گفتگو کنیم، شاید بتوانیم حرمت عشق و صلح را در درون و بیرون خود بهتر پاس بداریم.
در طی این سالهای پر تلاش، تجربیات بسیار با ارزشی با همکاران ایرانی، آلمانی و ترک داشتم که هر کدام دیدم را در زندگی و تئاتر غنی کرد. تئاتری که من همواره خواستارش بوده و هستم، در رشد فکری و سلامتی روحی-جسمی انسان تأثیر فراوان دارد. مقصودم تنها تماشاگران نیستند بلکه پروسهی ساخت و پرداخت یک قطعه ی تئاتر به همان اندازه – یا شاید گاه بیشتر - برایم مهم است تا اجرای یک نمایش. در بیشتر کارهایم نقش زنان، اصلی و اساسی است. فیگورهائی که انتخاب میکنم یا میسازم، زنانی هستند که حاضر به ساختن با سنتها نیستند، دشواریها را با تأمل و درایت درمییابند و فعالانه در پی راه چاره هستند. زنانی که خود و دنیای اطرافشان را تغییر میدهند.
مسئله ی فرم در هنر اساسی است. تصویر و ریتم موسیقائی در تئاتر را خیلی دوست دارم و هر بار تلاش بیشتری میکنم تا فرم و محتوا بهتر با یکدیگر ادغام شوند.
کار با ایرانیها سخت است. از گذاشتن قرار و رعایت آن، تا احترام به قول و قرارها و درک توقعات و دلگیریها. پیچیده است و حوصله ی ایوب را میطلبد. ایرانیانی که براستی جدی کار می کنند، کمیابند.
در طی کار تئاترم تجربیات انگشت شماری با مردان ایرانی داشتهام، که خود را بدون دردسر در اختیار تخصص مدیریت یک زن کارگردان بگذارند و از "تذکر دادنهای پیاپی" خودداری کنند. فکر میکنم در پس ذهن اکثر ایرانیان روشنفکر، هنوز عقدههای رستمزده فراوان باشد. با همکاران ترک - برخلاف پیشداوریم - تجربهای راحتتر و کمعقدهتر کردم.
پروژهی جدیدم تعمقی خواهد بود بر قطعهی "ققنوس در آزمون" سال ۲۰۰۵. این کار تلاشی بود در نشان دادن اسارت و بیگانگی انسان در جامعهی مصرفی. زنی با ایدهآلهای خود میخواست مکانیسم هجوم کالا را بشکند و راهی به جوهر حقیقی انسانیش پیدا کند.
این کار با فرم و تنظیمی کاملا" تازه به شکل یک اوراتوریم آوازی با همراهی کُر در سال ۲۰۰۷ به اجرا در خواهد آمد.
در اینجا باید یادی از دوست و همکار عزیزم محسن میرمهدی بکنم که در طی ده سال گذشته بیشتر کارهایم را با موسیقی زیبا و کار تئوریکش همراهی کرده است. و این بار نیز ایشان ساخت موسیقی را به عهده خواهد داشت.
تجربیات خوبی از جمله در "بورگ تئاتر" وین، "فولکس تئاتر" مونیخ و "دویچس تئاتر" و "شاوبونه"ی برلن کردم، چرا که لازم بود در کنار تئوری به کار عملی نیز بپردازم. ضمنا در آن زمان به طور متوسط هفتهای یک بار به تماشای تئاتر میرفتم. نکته ی واجبی که به همهی دوستداران تئاترو همکارانم قلبا توصیه میکنم.
طی سالهای ۹۲ / ۱۹۹۱ سه کار جورج تابوری، استاد پیر و مهربان تئاتر را که به تازگی درگذشت، تجربه کردم که از آن به بعد در کارهایم تأثیر بسزائی گذاشت.
در سال ۱۹۹۵ تئاتر سارا (امانی) را با همیاری فرهاد پایار تأسیس کردم.
چهار قطعه ی زیر نتیجهی زحمات این گروه تئاتر ایرانی – آلمانی بود:
- "زن و اژدها"، نوشتهی فرهاد پایار
- "زن – آینه - زمان"، بر اساس نوشتهی "نقش زن" فرهاد آئیش
- "آخرین شب شهرزاد" بهرام مرادی بر اساس نوشتهی "مرگ و دختر" آ. دورفمن
- "پرومته در اوین"، نوشته و کارگردانی ایرج جنتی عطائی
در سال ۱۹۹۹ تئاتر چندملیتی "نار" را با همیاری همکاران ترک، آلمانی و ایرانی تأسیس کردم، البته همکاران کلمبیائی و دانمارکی نیز در آن شرکت داشتند.
پنج تولید تئاتری نتیجهی سازماندهی گروه "نار" شد:
- "فرهاد، شیرین – قصهی عشق" نوشتهی ناظم حکمت (۲۰۰۰ / ۱۹۹۹)
- "رویاهای آبی زنان خاکستری" نوشته و کارگردانی نیلوفر بیضائی (۲۰۰۱)
- "رویا و تحجر ماشینی"، رقص نمایشی در بنیاد پژوهشهای زنان (۲۰۰۴)
- "استحاله در هفت تصویر"، رقص نمایشی در برنامهی یادبود میکونوس (۲۰۰۵)
- "آوای سکوت"، تنظیم و کارگردانی نیلوفر بیضائی (۲۰۰۶)
لازم به یادآوری است که بیشتر بودجهی پروژههای "سارا" و "نار" از طریق بخش فرهنگی دولت ایالتی برلن تهیه شده است.
بین سال های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۶ تجربهی دوسالهای در مرکز آموزش تئاتر "کراتیوهاوس" کردم که از پرفعالیتترین سالهای زندگیم محسوب میشود. مدیریت هنری آن مرکز را داشتم، به تدریس تئاتر میپرداختم و آنسامبل پانزده نفری (در ابتدا پنج نفر بودیم) "شاتز تروهه" را میگرداندم.
شریفه بنی هاشمی (تنها همکار ایرانیم) نیز غیر از بازیگری در طراحی لباس همیاری میکرد که همیشه سپاسگزارش هستم. اکثر تولیداتمان برای کودکان و نوجوانان بود که برای من کاملا" تجربهای جدید محسوب میشد. در این دو سال بیش از ۳۰ تولید صحنهای داشتیم. از میان آنها از چهار قطعهی به یاد ماندنیمان میتوانم نام ببرم:
- "کلارا، یاکوب، هفت کلاغ و سه موی طلائی"، بر اساس نوشتهی برادران گریم
- "رکسانا و هفت خوان پرواز"، نوشتهی شریفه بنی هاشمی
- "ققنوس در آزمون"، بر اساس اشعاری از وویفسکی و هاینر مولر
- "... تا زنده بمانیم"، پرفورمانسی در رابطه با پیامدهای جنگ