روزشمار برلیناله • روز اول: در پی یافتن آشنا
۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبهباز هم ماه فوریه شد، ما هستیم و فستیوالی در ناف برلین، که برخلاف معمول امسال سرمازده و برفآلود نیست. فعلا که، گوش شیطان کر، هوا ملایم و معتدل است. اما گویا قرار است یک لشکر هوای سرد از قطب شمال هجوم بیارد و خون ما را در شیشه کند. اما این نگرانی نباید از همین حالا فشار خون ما را بالا ببرد.
وقتی از "هتل هایات"، در کنار تالار برلیناله، برای گرفتن کارت مطبوعات وارد میشویم، تا چشم کار میکند، همه طرف نامها و چهرههای آشنا میبینیم که از گوشه و کنار سرک میکشند. نگاهها هنوز غریبه و تا حدی مشکوک است. همه به دنبال آشنایی هستند که با او از دردسرهای اولین روز بگویند و اندکی غر بزنند بلکه دلشان باز شود! از راههای دور، از صفهای دراز، از هتلهای ناجور و قیمتهای بالا، از راه و چاه این شهر بی در و پیکر، و بالاخره از فیلمهای ندیده و نشناخته، صدها فیلم، چون همه چیز آخر سر به سینما ختم میشود.
دور و بر "کاخ برلیناله" در میان نگاههای غریبه به دنبال صورتهای آشنا هستیم. به اعماق ذهن، ته و توی حافظه فشار میآوریم: این قیافه را کی و کجا دیدهام؟ این بابا چقدر آشناست! اما خدایا از کجا؟ و باز همه چیز به سینما ختم میشود. معبدی که این همه زایر را به خود جلب کرده است.
و اما از تمام حاضران در اینجا دو نفر حضوری سخت محکم و برجسته دارند، و آن دو در واقع غایب هستند، و اصلا اجازه ندارند که اینجا بیایند و با ما باشند. و آن دو نفر دو سینماگر میهن ما هستند که آنها را به بند کشیده و قدمشان را قلم کردهاند تا جرأت نکنند گذارشان به این طرفها بیفتد: جعفر پناهی و محمد رسولاف. نگاه آنها از بالای هر ستون و از بالای هر دیواری به ما خیره شده و به یادمان میآورد: ما کنار شما نیستیم، چون در میهن ما استبداد حاکم است.
اما از هرچه بگذری، سخن فیلم خوشتر است!
جشنواره سینمایی برلین صبح امروز با نمایش فیلم آمریکایی "بیباک" به کارگردانی برادران کوئن افتتاح میشود. آخرین فیلم برادران کوئن بازسازی یک وسترن کلاسیک است، و با حرف و حدیث فراوان همراه است.
سینمادوستان برای تماشای فیلم هجوم آوردهاند. درباره فیلم گفتنی زیاد است، که گفته خواهد شد، اما حواشی فیلم هم زیاد است.
اول از همه، جار و جنجال ورود به سالن است و پیدا کردن جایی در "سینماکس"، که با هر بدبختی هست بتوان جای خالی پیدا کرد و نشست و با فراغ خاطر فیلم را دید.
اما از آن بدتر در "کنفرانس مطبوعاتی" است که بعد از فیلم برگزار میشود، با این خبرنگاران عکاس، همان "پاپاراتسی"های معروف که خدا نابودشان کند، با آن بند و بساط دوربینها و فلاشها. آنقدر ورجه وورجه میکنند و جلوی نگاه جمعیت را میگیرند، تا آخرش مسئولان انتظامات وادار به مداخله میشوند و روی آنها را کم میکنند.
از آن طرف این هنرپیشههای اطواری را بگو که جان آدم را به لبش میرسانند تا ناز کم کنند و به روی صحنه بیایند! بالاخره دستاندرکاران فیلم قدم رنجه میکنند! جلوی هم جف بریجز، که با ریش بور و چشمان زاغ همان جور است که از فیلمهای دور و نزدیک سراغ داریم، همان "دود" علاف و بیخیال که از فیلم "لبوسکی" میشناسیم.
خبرنگاران به جای این که از او و کار سینمایی او سؤال کنند، مدام از جان وین میپرسند، که بار اول همین نقش را در فیلم "مارشال" بازی کرده بود، در سال ۱۹۶۹ و به خاطرش یک جایزه اسکار گرفت.
جف بریجز انگار که یک کمی بلاتکلیف و کلافه است. از این همه سؤالهای پراکنده و چپ اندرقیچی حوصلهاش سر رفته! وقتی میپرسند کار خود را در مقایسه با بازی جان وین چگونه ارزیابی میکند، شانه را بالا میاندازد: باید ببینیم!
ما هم فکر میکنیم که باید ببینیم. در برلیناله تازه روز اول است امروز!
علی امینی
تحریریه: فرید وحیدی