رضا دقتی، برنده اسکار عکاسی • ۳۵ سال ثبت لحظات ماندگار
رضا دقتی٬ عکاس ساکن پاریس در آستانه عبور از سی و پنجمین سال فعالیت حرفهای خود قرار دارد. او در سال ۲۰۰۵ نشان "شوالیه ملی لیاقت" را که بالاترین مقام افتخاری فرانسه است را دریافت کرد و همچنین برنده اسکار عکاسی لسی است.
در راه مزارع قهوه • گواتمالا ۲۰۱۲
مشتاق بودم آنهایی را ببینم که با دست خالی دانههای قهوه را کشت میکنند. در راه مزرعه مارک معروف قهوه "نسپرسو" بودم. در بالاترین نقطهمزرعه بودیم. آتشفشان گواتمالا هم معلوم بود. زن از آنـجا رد میشد، بیحرف لبخندی زد و دستهگلی را به من داد و دور شد.
دانایی • افغانستان ۱۹۸۳
پیرمرد، روستا و گذشتهاش را جا گذاشته، از جنگ فرار کرده و لب مرز آلونکی ساخته بود. بزرگ فامیل بود و بقیه اعضای خانوادهاش هم به دنبال او راهی شدند. روزهایش را با خواندن قرآن و شعر سر میکرد. به من گفت: «سرزمینت، خانهات و تاریخت همراه تو هستند، اگر بگذاری که در درونت جاخوش کنند. هرکجا که روی به دنبالت خواهند آمد.»
سکوت • رواندا ۱۹۹۴
«من اهل قبیله توتسیام، پدر بچهام هوتو بود. هوتو و توتسی درگیر جنگ شدند، من با آنها فرار کردم. پدرش که مفقود شد من هم از کمپ پناهندگی رانده شدم، پسرم را در آغوش گرفتم و به روستای زادگاهم برگشتم. مردم ما را نپذیرفتند، برادرم به دروغ میگفت هوتوها به من تجاوز و مرا باردار و مجبور کردند دنبال آنها بروم. فقط پدربزرگم ما را دوست دارد.» پدربزرگ در سکوت و غم به حرفهای نوهاش گوش میداد.
صدا • ترکیه ۱۹۹۳
روی دیوارهای شهر پیغام مرموز یک کلمهای نوشته شده است:"بیا." مسیر واژه را دنبال کردم. ناگهان دری به سوی باغی قدیمی باز شد، مقابل درویشخانه "مولانا" بودیم. مولانا آنجا بود. در اوراد الهی رقص عرفانی رقصندهها، یک دست به سوی آسمان دراز بود و دست دیگر به سمت زمین، همچون پیغامی به خداوند: «ما گرهای هستیم در دایرهای از انرژی، میان زمین و آسمان.»
افکار یک تبعیدی • افغانستان ۱۹۹۰
تبعیدی اول کشورش را ترک میکند، معمولا با هراس جان. بعد که در سرزمین تازه جا گرفت، مرحله تعریف دوباره خود شروع میشود. کشور تازه به تو امنیت جان و آزادی فکر میدهد، با اینحال حس مویه و زاری برای سرزمین مادری در درونت باقی میماند. شنیدن صدای یک همزبان در کشور تازه یا غذایی که طعم غذاهای خانه را میدهد، همه لذتهای زندگی تازه سرشار از خاطرات گذشتهاند.
پلههای غم • فرانسه ۱۹۸۴
۲۵ مارس ۱۹۸۱ ایران را به مقصد فرانسه ترک کردم. خیال میکردم این سفر موقتی است و برمیگردم. سی سال گذشت. حالا دیگر در زمان حال زندگی میکنم. در "پرلاشز" در روزی بارانی در نوامبر ۱۹۸۴ دوستی ایرانی را که نویسنده بود به خاک میسپردیم. طعم تلخ مرگ در غربت را میچشیدیم، از بالا از تشییعکنندگان چتر به دست عکس میگرفتم که ناگهان صورت این مجسمه به من خیره شد. انگار گریه میکرد و انعکاس غم من بود.
معصومیت • افغانستان ۲۰۰۴
"خانهام آنجاست، نزدیک روستا. روزها خاکبازی میکنم. با گلها حرف میزنم.غریبهها را که میبینم، به سمت خانه فرار میکنم. یک بار از دور دیدمشان، مثل انگشتان دست بودند. لباسهایشان سنگین بود، کلاه نظامی به سر داشتند. به تفنگهایشان نگاه کردم، انگار دنبال چیزی بودند و میترسیدند. شجاع بودم، ایستادم و نگاهشان کردم. سربازها به خانهها حمله کردند، هیچکس نفهمید برای چی آمدند، خانه سربازها کجاست؟"
ادای احترام به ماندلا • آفریقای جنوبی ۱۹۸۵
آپارتاید، واژهای که هنوز در گوشم طنین توهینآمیزی دارد. در آن روزها ماندلا هنوز زندانی بود. هر روز نیروهای پلیس سیاهپوست و سفیدپوست درگیریهای خونین داشتند. این مرد کوچک مغرور مرا به یاد ماندلا و مبارزهاش برای به رسمیت شناختهشدن حقوق سیاهان انداخت.
سایه جنگجویان • افغانستان ۱۹۸۳
افغانستان هنوز در شوک حملهنظامی روسیه، غرق در خون و آتش بود. با این حال یک نیروی مقاومت در حال شکلگیری بود. فرمانده جوانی به اسم احمدشاه مسعود از روستایی به روستای دیگر میرفت و مردان را به مقاومت فرا میخواند. به دنبال گروهی ۵۳ نفره از اعضای مجاهدین رفتم که به دنبال حمله به روسها در کابل بود. سایه جنگجویان کوه در برابر مهاجمان آهنین را صبح روز حمله ثبت کردم.
ساعد • فرانسه ۲۰۰۸
رقص شاهرخ مشکین قلم را دوست دارم. او که هم رقصنده است و هم بازیگر، تماشاگر را به تماشای سماع صوفیان میبرد. هر روز دو ساعت عکاسی داشتیم. فضای عکاسی زیبا اما سرد بود. همیشه برای پیدا کردن مکان و نور عکاسی وقت زیادی میگذارم تا در انتها بگویم "خب، زمان زیادی گذاشتم تا این پرواز به آزادی، بین گذشته و حال، میان شرق و غرب را ثبت کنم. به یاد همه سربازان کشته شده، به نام آزادی و عدالت."
بچههای عکاس • افغانستان ۱۹۸۵
خسته، گرسنه و گرمازده به راه خود ادامه میدادم تا به دره پنجشیر برسم و احمدشاه مسعود را ببینم. به روستا که رسیدم بچهها دورهام کردند، ادای عکاسی مرا درآوردند. خندهها و دوستی صمیمانهشان خستگیام را در کرد. یاد جملهای از کتاب "مرد مسافر" جیمز رامفورد افتادم: «سفر به شما هدف و به قلبتان بال میبخشد.»
تلاش ناممکن • پاکستان ۲۰۰۷
در بلوچستان مادری کنار دخترش نشسته که مورد تجاوز نیروهای نظامی قرار گرفته است. خشونت جنسی برای این علیه زنان به کار گرفته میشد که مجبور شوند از خانههایشان بروند. ژنرالی نظامی زمین را خریده بود. نظامیان دست و پاهای پدر خانواده و برادران را بستند، جلوی چشم وحشتزده خانواده به دختر تجاوز کردند. دخترک ۱۶ ساله بود. حالا درگیری هر روزه دادگاه برای پس گرفتن زمین دزدیده شده است و رنج دختر.
جنگجوی صلح • افغانستان ۱۹۸۵
در آغوشم کشید و گفت:«ببخشید منتظرت گذاشتم.» آن روز شروع دوستی صمیمانه ۱۶ ساله ما بود. در این سالها او را در موقعیتهای مختلف دیدم. مسعود عاشق مردمش بود و مردم عاشق او بودند. او شنونده بینظیری بود، اسم همه و جزئیات را به خاطر میسپرد. در سال ۲۰۰۰ روزی به من گفت: «وقتی این جنگ تمام شود، بالاخره به آرزویم خواهم رسید و در پنجشیر معلم مدرسه خواهم شد.»
کودکی به یغمارفته • کامبوج ۱۹۹۶
چانگ ۱۲ سال داشت. "ده سالم بود، پدرم سرباز بود، یک روز دنبالش راه میرفتم که ناگهان انفجاری رخ داد، دودها که کنار رفت در کنار جسد تکهپاره پدرم نشستم. مدت زیادی بیصدا نشستم و قول دادم انتقام او را بگیرم. حالا سربازم." چانگ را تحویل یتیمخانه دادند اما او فرار کرد و به یکی از گروههای نظامی پیوست.
نسلکشی • آذربایجان ۱۹۹۲
در فوریه ۱۹۹۲ نظامیهای ارمنستان در شهر کوچک خوجالی نسلکشی راه انداختند. آنها که جان سالم به در بردند، روزها برمیگشتند و دنبال جسد عزیزانشان میگشتند. این زن همان لحظه جسد پسر و شوهرش را یافته بود. هنوز صدای دردناک جیغهای زن در گوشم هست.
شب پایکوبی • هند ۲۰۱۳
از رنگ لباس مهمانیاش میفهمیدی که از قبایل راجستان است. کار روزانه در مزرعه قهوه به پایان رسیده بود. خستگی کار سخت روزانه را امشب کنار گذاشته بود، امشب شب خنده و شادی بود.
ازدحام • افغانستان ۱۹۹۰
دو هزار سال است که "بزکشی" در شمال افغانستان اجرا میشود. شب قبل مراسم گلوی بز را چاک میدهند. لاشهحیوان بیسر را در "دایره مقدس" قرار میدهند. کسی برنده میشود که لاشه حیوان را از پا بگیرد، با دستهای کشیده با لاشه دور میدان بچرخد و بتواند لاشه را به همان دایره برگرداند. بزکشی مرا یاد تابلوی "گورنیکا"ی پیکاسو میاندازد که سمبل مقاومت در برابر وحشت جنگ است.
پرترهکودکان گمشده • کنگو ۱۹۹۵
"یونیسف" و سازمان صلیب سرخ کارزاری را راه انداختند تا کودکان گمشده در جنگ داخلی و خانوادههایشان را به یکدیگر برسانند. مادربزرگی وارد شد، همهخانوادهاش را از دست داده بود، جز یکی از نوههای دوقلویش که در مهاجرت دستهجمعی گم شد. پیرزن وارد چادر شد، عکسهای بچهها را نگاه کرد، انگشتش را به سمت عکس نوهاش گرفت و او را شناخت. بچه پلیوری را به تن داشت که مادربزرگ در روزهای صلح برای او بافته بود.
روزگار جنگ • سارایوو ۱۹۹۳
سرد بود. سارایوو فقط گاهی هنگام توقف هجوم بمبها نفس میکشید. هراز چندگاهی کسی زندگی خود را به خطر میانداخت و در جستوجوی تکهای نان در خیابانهای تحت محاصره میدوید. یک تکه رنگ میان زشتی جنگ. دخترک بدون اینکه حرفی بزند سرجای خود ایستاده بود. اسباببازیهایش را میفروخت، بیعدالتی انسانها دخترک را وادار کرده بود تا تنها دارایی و همپای کودکیاش را بفروشد.
. . . • ایران ۱۹۸۰
اولین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی