«دود به زندگی میماند» • گپی با مرجان ساتراپی
۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبهفیلم «خورشت آلو با مرغ»، روز سوم اکتبر در جمع خبرنگاران و دستاندرکاران فیلم برای نخستین بار در هامبورگ نمایش داده شد. کنجکاویها بسیار بود و انتظارها فراوان. ظاهر ساده و شرقی این سینماگر ایرانی، با پاسخهای راحت و ساده و طنزآمیز در همان شب نخست جلسه پرسش و پاسخ، انتطارها را برآورده کرد.
«خورشت آلو با مرغ» بر خلاف نخستین فیلم او از نوع انیمیشن نبود. بازیگران معروفی چون "ایزابلا روسلینی" و "ماتیو آمالریک" در کنار گلشیفته فراهانی، هنرمند محبوب ایرانی، در آن نقش داشتند. داستان به سال های ۱۹۵۰ بازمیگشت و ناامیدیها و سرخوردگیهای سیاسی پس از کودتای بیست و هشت مرداد و عشق و عاشقیهای ویژهی آن دوران. ناصرعلی، قهرمان اصلی، عاشق زنی است که به علت مخالفت پدر دختر، ازدواجش با او میسر نمیشود. "ایران" اما در ذهن و روح ناصرعلی، حتی پس از ازدواج و داشتن دو فرزند همچنان باقی است.
نام "ایران"، معشوقه "ناصرعلی" را همه جور می توان تفسیر کرد. فیلم به صورت اپیزودیک نمایش داده میشود؛ هشت اپیزود یا بخش که هر کدام برشی است از زندگی ناصرعلی. در صحنهای از فیلم که یأس و ناامیدی گریبانگیر ناصرعلی میشود، حتی خورشت آلو با مرغی که همیشه به مذاقش خوش میآمده، برایش تهوعآور میشود. عزرائیل را در رویا میبیند. عزارائیل اما میگوید که هنوز زمان مرگش فرا نرسیده. ناصرعلی انواع و اقسام خودکشیها را در ذهن مجسم میکند. در چنین صحنهای است که بار دیگر انیمیشن در فیلم گنجانده میشود. کارتونی که به نظر بیننده کمی اضافی به نظر میرسد.
فیلم با دود غلیظ سیگار آغاز میشود و همچنان در تمام طول نمایش با دود، اعم از سیگار یا تریاک در آمیخته و با همان دود هم به پایان میرسد. خانم ساتراپی هم سیگار را دوست دارد. هر دو سیگارمان را روشن میکنیم و به گفتوگو مینشینیم. از کارتون شروع میکنیم که از جمله دلمشغولیهای زندگی اوست.
********
دویچه وله: خانم ساتراپی، کارتون برای شما چه نقشی بازی میکند؟ همان نقشی را که نوشتن برای یک نویسنده بازی میکند؟
مرجان ساتراپی: مسلماً! برای اینکه من همیشه هم به تصویر احتیاج دارم و هم به کلمات. در نتیجه وقتی کارتون کار میکنم، بهتر از هرچیزی است. چون هم میتوانم از تصویر استفاده کنم و هم از کلمات. چون بهخصوص در کارتون میتوان بخشی را با تصویر نوشت. مانند تصویرسازی نیست که شما برای یک داستان تصویرسازی میکنید. وقتی کارتون کار میکنید، آنچه را نمینویسید نقاشی میکنید و آنچه را نقاشی میکنید، نمینویسید. در نتیجه، بهطور کامل، به عنوان یک زبان میتوان از آن استفاده کرد.
میتوان گفت که الهامبخش شما مینیاتورهای ایرانی بودهاند؟ و آنها بودهاند که مقدمهی ذهن کارتونی شما را فراهم کردهاند؟
مسلماً. بههرحال هر آدمی از فرهنگی میآید. حال چه مینیاتورهای ایرانی باشد یا چه نقش برجستههایی که در بیستون و یا تخت جمشید هستند. اینکه شما فرمی را میگیرید و مرتب تکرار میکنید و یا اینکه پرسپکتیو در کارهای من وجود ندارد… بههرحال آدم از هرجایی که میآید، سبکی را از آنجا با خود میآورد که همیشه زیر نفوذ آن است. در نتیجه بله؛ فکر میکنم که حتماً تأثیر مستقیم یا غیرمستقیمی روی من داشته است.
شما از چه سنی شروع کردید به کارتون کشیدن؟
کارتون کشیدن، دیر! یعنی من اصلاً فکر نمیکردم که روزی کار کارتونی انجام بدهم. ولی من همیشه و از بچگی نقاشی کردهام. صددرصد بچههای دنیا نقاشی میکنند، ولی به سن ۱۰ سالگی که میرسند، مثل اینکه بین بچهها یک انتخاب طبیعی صورت میگیرد و فقط آنهایی که خیلی خوب نقاشی میکنند، اجازه دارند ادامه بدهند. در نتیجه حدود ۹۶-۹۷درصد بچهها در آن سن، دیگر نقاشی نمیکشند و فقط چنددرصد به نقاشی کردن ادامه میدهند. من جزو آن چنددرصد بودم که فکر میکردم بلدم خوب نقاشی کنم. پس اجازه دارم ادامه بدهم. اما کار کارتونی را از زمانی شروع کردم که کار "پرسپولیس" شروع شد؛ یعنی از سال ۱۹۹۹.
به صورت حرفهای آن موقع بوده، ولی از بچگی همینجوری ادامه میدادید و…
بله؛ خیلی نقاشی میکردم.
حال اگر با این ذهن کارتونی بخواهید تصویری از جامعهی امروز بسازید، این تصویر چگونه است؟ چه کسانی در کجا قرار دارند؟
سئوال خیلی سختی است! برای اینکه هرکاری که من انجام میدهم، باید یک عالمه راجع به آن فکر کنم. در نتیجه، اگر بخواهم همینجوری بگویم، حتماً پاسخ خوبی نخواهد بود.
مثلاً فکر میکنید جوانها کجا قرار دارند، حکومت در کجا قرار گرفته؟
فکر نمیکنم در همهی دنیا اوضاع خیلی خوب باشد. بهطور کلی! دنیایی داریم که در عین حالی که روز بهروز پول آن بیشتر میشود، روز بهروز فقر هم بیشتر میشود، روز بهروز تفاوت بین مردم بیشتر میشود. حتی در اروپای غربی هم وقتی دو نفر (در یک خانواده) کار میکنند، ممکن است باز هم فقیر باشند. در صورتیکه قدیم اینطور نبود، وقتی دو نفر در خانواده کار میکردند، بالاخره یک زندگی داشتند. خُب فقر جهالت میآورد و جهالت هم هزار بدبختی دیگر با خود به همراه میآورد. بههرحال امیدوارم دنیای بهتری باشد، ولی برای تصویر خیلی سخت است.
در فیلم "پرسپولیس"، مادربزرگتان به شما توصیه میکند که اگر از ایران رفتی، دیگر برنگرد. در فیلم تازهی شما نیز اگر بخواهیم "ایران خانوم" را نمادی از ایران در نظر بگیریم، ایران را دست نیافتنی نشان میدهید. واقعاً اینطور است؟
برای من آره! همیشه به مدلی که تربیتتان کردهاند و بزرگ شدهاید، بستگی دارد. من هیچوقت با این ایده بزرگ نشدهام که تو چون دختر خوبی هستی، حتماً باید بزرگ بشوی، حتماً باید چنین شوهری بکنی و… بلکه همیشه به من گفتهاند که اول باید درس بخوانی، باید دستات توی جیب خودت برود و روی پای خودت بایستی، بعداَ هرکاری که دلات خواست انجام بدهی.
اما واقعیت این است که در جامعهی ایران سنت نقش زیادی بازی میکند و مثلاً وقتی شما ازدواج نکنید، (البته من سالهاست که ازدواج کردهام) انگار نصف عمر شما بر فنا رفته است. به خاطر همین سنتها بود که مادربزرگام به من میگفت دیگر برنگرد. او میگفت، مدلی که تو تربیت شدهای، برای جامعهی ما نیست.
البته بگذریم که امروز جامعهی ایران خیلی عوض شده. این سنتها به دوران ما برمیگردد. درست است که من از ۱۲ سالگی به ایران نرفتهام، اما جوانهایی که از ایران میآیند را میبینم و با آنها صحبت میکنم و میبینم چیزهایی که امروز در ایران اتفاق میافتد، خیلی فرق میکند با دورهای که من بیست ساله بودم. بیست سال پیش شرایط خیلی فرق میکرد. نسل امروز آزادیهایی برای خودش کسب کرده که کسی هم آن را به او نداده است. بلکه خودشان تلاش کردهاند و این آزادیها را به دست آوردهاند. بههرحال فرهنگ جامعه دارد آرام آرام عوض میشود و این چیز خیلی خوبی است.
بههرحال آدم مسائل را دنبال میکند و میبیند اتفاقات خوبی هم در ایران دارد میافتد. ولی ایرانی را که من میشناسم، برای من مقداری دست نایافتنی است. اما در عین حال هم همهی مدت در قلب من است. برای اینکه من هرچیزی که هستم و هر چیزی که شدهام، همین ایران بوده که همهی این چیزها را به من داده است. من هرگز این را فراموش نمیکنم؛ بدون اینکه بخواهم وارد بحث ملیگرایی و ناسیونالیسم بشوم، چون ناسیونالیسم را خیلی دوست ندارم. اما بههرحال هر آدمی از جایی از دنیا میآید و جایی که در آنجا بهدنیا آمده و بزرگ شده، بهترین جا برای اوست.
لازم نیست آدم ناسیونالیست باشد، میتواند عرق وطن داشته باشد که همهی ماها داریم!
دقیقاً! بههرحال همهی ما وطنمان را خیلی دوست داریم. همین!
کمی از تردیدها و ترسهای خودتان بگویید. ۲۰سال پیش که شما ایران بودید، این تردیدها و ترسها خیلی تفاوت داشتند، با حالایی که ۲۰ سال است که از این ماجرا دورید. الان تردیدتان راجع به چیست؟ ترستان از چیست؟
من همیشه تردید دارم راجع به همه چیز. یعنی هیچوقت فکر نمیکنم که حالا دیگر به نقطهای رسیدهام، حالا دیگر مثلاً سرور شدهام و در سریر پادشاهی خودم نشستهام. هیچوقت! هر موقعی هم که کاری انجام میدهم، شش ماه بعد به آن نگاه میکنم و میگویم: وای! این چه کاری بود که کردم؟ اینجای کار خوب نیست و این یا آن عیب را دارد. من نسبت به همه چیز زندگی تردیدهایی دارم و فکر میکنم تردید چیز بسیار خوبی است. برای اینکه آدم را جلو میبرد. روزی که آدم اطمینان و حتم کامل داشته باشد نسبت به همه چیز، آن روز دیگر پیشرفتاش تمام میشود. هر قدمی که آدم برمیدارد، باید از خودش سئوال کند که چرا این قدم را برداشته است، خودش را زیر سئوال ببرد و از خودش بپرسد که آیا مسیری را که انتخاب کرده، درست است و در جهت خوبی دارد میرود، آیا کاری که کرده است واقعاً خوب است، آیا میتواند بهتر کار کند، میتواند روز بهروز آدم بهتری بشود… بههرحال ماها انسان هستیم و انسان کامل نیست و هرگز هم کامل نخواهد شد. بهخاطر اینکه وجود ما و طبیعت ما اینگونه است.
اما در تمام این ناکاملی، مهمترین نکته این است که از خودمان بپرسیم که آیا کاری که کردهایم کار خوبی بوده است یا نه. من همیشه به خودم میگویم که دفعهی بعد این کار بد را انجام نمیدهم. اما مسلماً حتماً دوباره این کار تکرار میشود تا اینکه کمکم به جایی برسد که دیگر آن کار را نکنم، ولی بههرحال سعی میکنم در جهتی بروم که آدم بهتری بشوم. مهمترین چیز این است. همانطور که سعدی میگفت: «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که ناماش به نکویی نبرند»، مهمترین مسئله این است که آدم بتواند اثر خوبی از خودش بر دوروبر خودش بگذارد. محبت، مهربانی، دلسوزی خیلی مهم هستند. شاید آنچه من میگویم، در واقعیت نکات پیش پا افتادهای باشند، اما من از ته قلبام به آنها باور دارم. یعنی تا آنجایی که آدم میتواند، باید سعی کند صلح، دوستی و … را دوروبر خودش بکارد. تردیدهای من اینها هستند.
در ارتباط با ترس، من یاد گرفتهام که در زندگیام از هیچ چیزی نترسم. هرچند آدم همیشه از چیزی میترسد. مثلا من مانند بچهها از تاریکی میترسم. البته فکر میکنم خیلی از خانمها از تاریکی میترسند. نمیدانم این تصور آدم است که به این طرف و آن طرف میرود ، ولی به محض اینکه چراغها خاموش میشوند، چیزهایی میبینم که وقتی چراغها روشن میشوند، از بین میروند. اما بهطور کلی، ما در فارسی میگوییم که «ترس برادر مرگ است» و واقعاً هم همینطور است. فقط یک چیز هست که آدم باید از آن بترسد و آن خود ترس است. ترس خیلی بد است. برای اینکه ترس باعث میشود که آدم فکر نکند و تصمیمهایی را بگیرد که نباید بگیرد. ترس باعث میشود که بدترین بخش اخلاق ما بیرون بیاید. آدم وقتی میترسد، مانند حیوانی که در دام افتاده، گاز میگیرد، چنگ میزند، داد میزند و این هیچ چیز خوبی نیست. در نتیجه نهایت سعی و تلاشام این است که نترسم.
مهمترین راه برای نترسیدن هم این است که باید طوری زندگی کرد که اینکه چه کسی چه گفت و کلاً حرف مردم برایاش اهمیت نداشته باشد. در چنین حالتی ترسهای آدم کمی از بین میروند. مهمترین سئوالی که باید از خود کرد، برای من این است: من روزی از خودم پرسیدم که مرجان خانم! آیا تو همهی مردم دنیا را دوست داری؟ دیدم نه، والا نه، حقیقتاش را بگویم نه! پس هیچ دلیلی هم ندارد که همهی مردم دنیا هم ما را دوست داشته باشند. ندارند هم ندارند، چهکار کنم!
شما در جایی از رک بودن مادربزرگتان گفته بودید. مادربزرگ من هم خیلی رک است. اما آیا میتوان گفت که نسل گذشتهی ایران نسل صادقتری بودند؟
من فکر میکنم نسل گذشتهی ایران و بهطور کلی نسل گذشتهی دنیا صادقتر بودند. یک مشکل بزرگ دنیا این است که تغییراتی که امروز اتفاق میافتد، خیلی سریع است. در حالیکه طبیعت انسان اینطور است که برای پذیرش هر تغییری، احتیاج به زمان دارد که بتواند آن را درک و هضم کند. منتها امروز در دنیا هرروز چیز جدیدی اتفاق میافتد و فکر میکنم انسان بهطور کلی، در این دنیای مدرن بهطور کامل گم شده و این باعث میشود که یک عالمه واکنشهای عجیب و غریب داشته باشد.
این شرایط در جامعهای مانند جامعهی ما باز هم سختتر است. برای اینکه بین نقشی که شما در داخل خانه بازی میکنید، با نقشی که در خارج از خانه دارید، تفاوت از زمین تا آسمان است. در نتیجه، مردم چه بخواهند و چه نخواهند مجبورند دوشخصیتی بشوند. مردم برای اینکه گلیمشان را از آب بیرون بکشند، مجبور هستند دروغ بگویند و دروغ گفتن صداقت آدم را از بین میبرد. منتها نسل قبلی، مثلاً نسل مادربزرگ من، در ابتدای راهی بودند که قدرت را به دست خودشان گرفته بودند و چیزهایی به دست آورده بودند که خوشحالشان میکرد و برای آنها رکگویی هم چیز خوبی بود. اما الان انگار دروغگویی بهتر از رکگویی است.
ایرادی که همیشه به من میگرفتند، این بود که تو خیلی رک هستی. اما بدی دروغ گفتن این است که وقت آدم را خیلی میگیرد. چون وقتی یک دروغ میگوییم، مجبوریم پشت آن یک دروغ دیگر و باز هم یک دروغ دیگر بگوییم. یعنی نصف وقت آدم فقط بهخاطر اینکه این دروغها را بپوشاند، از بین میرود. بنابراین بهتر است که همیشه آدم راستاش را بگوید. در این صورت هم تکلیف آدم با خودش روشن است و هم تکلیف مردم با آدم معلوم است و وقتی شما به مردم میگویید که با آنها خوب هستید، میدانند که راستاش را میگویید و الکی نیست.
آنطور که من از فیلمهای شما برداشت کردهام، مثل اینکه شما در خانوادهی اهل سیاست بزرگ شدهاید. این سیاست چه نقشی در زندگی شما بازی کرده است؟
کدام خانوادهی ایرانیای هست که سیاست در آن رلی بازی نکرده باشد. شما فقط تاریخ قرن بیستم ایران را در نظر بگیرید: انقلاب مشروطیت، ملی کردن صنعت نفت، یک انقلاب دیگر، جنگ! آنقدر تغییرات و تحولات در جامعهی ایران صورت گرفته که در هر نسلی یک تحول بزرگ اتفاق افتاده و این تحولات باعث شده که زندگی مردم از روال عادی خودش بیرون بیاید. من در عمرم یک ایرانی ندیدهام که بگوید من به دنبا آمدم، مدرسه رفتم، دانشگاه رفتم، ازدواج کردم، بچهدار شدم، بچههایام بزرگ شدند، حالا هم دیگر دارم میمیرم. یعنی شما هر ایرانی را که میبینید، در برههای از زندگیاش یک اتفاق خارقالعاده میافتد.
این اتفاقات در ذهن برخی خیلی تأثیر میگذارد و در ذهن برخی دیگر نه. مثلاً در نسل گذشتهی ایران، خیلی وقتها بچهها اصلاً نمیدانستند سیاست یعنی چه. اما امروز شما با جوانهای مختلف که صحبت میکنید، همه سیاسیاند. نقش این سیاست در زندگی شما چه بود؟ به شناخت بهتر شما از ایران کمک کرد؟
اینطور نبوده که سیاست برای من جالب باشد. من فکر میکنم بیشتر ما برای سیاست جالبایم تا سیاست برای ما. برای اینکه تغییرات سیاسی باعث میشود که زندگی روزمرهی ما تغییر پیدا کند. یک مدتی من میخواستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده است و به همین دلیل به سیاست نزدیک شدم. اما با نزدیک شدن به سیاست، تمام امید و هر باوری که به انسانیت، مردم و آینده دارم را کمکم داشتم از دست میدادم. برای اینکه کسانی که قدرت میخواهند، عاشق قدرتاند و آنها هستند که قدرت را بهدست خواهند آورد و آدمهایی که عاشق قدرت هستند، آدمهایی نیستند که من لااقل به آنها اطمینان کنم. در نتیجه، مدتی سیاست برایام خیلی جالب بود. اما در نهایت من یک هنرمندم و الان سعی میکنم آنچه را میخواهم بگویم، از طرق دیگری بازگو کنم.
با شکسته شدن ویولون در فیلم «خورشت آلو با مرغ»، میخواستید از بین رفتن ایران را نشان بدهید یا نه؟
حقیتاش را بگویم نه! داستان پشت این فیلم، وقایع سالهای ۱۳۳۰ شمسی در ایران را بازگو میکند که تمام رؤیای دمکراسی در ایران و در تمام منطقه از بین رفت. بیشتر این بود. در عین حال، چیزهایی هستند که آدم ممکن است ناخودآگاه به آنها فکر کند. ولی نه! به این فکر نکرده بودم.
خودکشی قهرمان داستان در فیلم را خود شما چگونه برداشت میکنید؟ جدا از اینکه تماشاگر فیلم چه برداشتی دارد.
خودکشی به این شکل وارد داستان شد که من داشتم منطقالطیر عطار را میخواندم. اول کتاب توضیح میدهد که عطار در بازار نیشابور دکانی داشته است. درویشی نزد عطار میآید و از او پول میخواهد. عطار میگوید که به او پول نمیدهد و درویش اصرار میکند. در نهایت عطار میپرسد که اگر این پول را به تو ندهم، تو چهکار میکنی؟ درویش میگوید که من همینجا میافتم میمیرم! و دراز میکشد و میمیرد. که بعد هم عطار دکاناش را میبندد، درویش میشود و بعداً شاعر.
این همیشه در مغز من بود که انسان وقتی تصمیم بگیرد که میخواهد بمیرد، میتواند بمیرد. از سوی دیگر، رابطهای که ما با مرگ و زندگی داریم، نکتهی خیلی مهمی در فرهنگ ماست. مثلاً ما در فارسی لغتی به اسم "دق" داریم. شما اگر بخواهید دق را به هر زبان دیگر دنیا ترجمه کنید، ۵-۶ لغت باید بیاورید و مثلاً بگویید: مردن از ناراحتی و دلشکستگی. اما این دق در فارسی یک لغت است و وقتی شما میگویید که طرف دق کرد، همه میفهمند که دق کردن چیست. حالا چرا ما این لغت را در فارسی داریم و در فرهنگهای دیگر نیست، برای اینکه ماها واقعاً دق میکنیم. یعنی یک زبان فقط یک سری لغت نیست که آدم پشت سر هم میچیند. زبان طرزی از فکر کردن، بودن و نگاه کردن به زندگی است. دق در زبان ما وجود دارد، برای اینکه ما حقیقتاً دق میکنیم و اینها چیزهای زیبایی در فرهنگ ما هستند. اینکه آدم میتواند دق کند، اینکه آدم میخواهد بمیرد، میتواند دراز بکشد و بمیرد. اینکه دعای یک بچه میتواند باعث بشود مرگ یک نفر را عقب بیاندازد. همهی این چیزها در فرهنگ ما وجود دارند.
رابطهای که ما با مرگ داریم، متفاوت است. ما چقدر به بهشتزهرا، سر خاک پدربزرگ و مادربزرگمان میرویم. اما در اینجا اینطور نیست. من در اینجا دوستی داشتم که پدرش فوت شد. او حتی مراسم خاکسپاری را هم نمیخواست برود، برای اینکه میگفت قلباش میشکند. البته من میفهمم. اما برای ما چنین نیست. سوم، هفتم، چله، شش ماه، یک سال و… را داریم. یعنی رابطهای که با مرگ داریم، خیلی رابطهی ملموستری است. شاید به این دلیل که ما مرگ را خیلی بیشتر میبینیم.
منظور از دودی که از اول فیلم بود، اعم از دود سیگار و یا تریاک، چه بود؟ یا اینکه این رؤیای شما بود که در این دود جلوه میکرد؟
دود مانند زندگی میماند. یک لحظه هست و لحظهی بعد نیست. وقتی شخصیت اصلی فیلم سیگار میکشد، این دود بیرون میآید و لحظهی دیگر نیست. این برای من، تصویری است که به تصویر زندگی میماند: میآید و میرود. بعد هم با اول فیلم ارتباط دارد. اول فیلم با «یکی بود، یکی نبود» شروع میشود. یعنی ما نمیدانیم که بود یا نبود. دود هم همینطوری است، یک لحظه هست و لحظهی بعدی نیست. فکر میکنم از لحاظ نمادین هم برای زندگی، برای تفسیر کردن زندگی نماد خیلی خوبی است. در عین حال که دود یک چیز خیلی فتوژنیک در سینما است. در تمام فیلمهای قدیمی، مثلاً هفری بوگارت اگر سیگار نکشد که دیگر هفری بوگارت نیست! ضمن اینکه زمان فیلم به سالهای ۱۹۵۰ برمیگردد و در آن سالها همه سیگاری بودند. درست است که الان مد است و کسی سیگار نمیکشد، چون بد است و سرطانزا است. اما در آن سالها همهی مردم سیگار میکشیدند.
شما در فیلمتان ویولون را انتخاب کردهاید. اما هیچکدام از این ملودیها، ایرانی ایرانی هم نبودند. چرا؟ فکر تماشاگر بینالمللی را کردید؟ چون مجموعهی فیلم خیلی ایرانی است، اما ملودی، ملودی ایرانی نیست.
دقیقاً چون مجموعهی فیلم خیلی ایرانی است… من فولکلور را دوست ندارم. چون فولکلور همیشه روی تفاوتها انگشت میگذارد. اما من در کارهایام همیشه این را در نظر گرفتهام که از یک فرهنگ میآیم و در فرهنگ دیگری زندگی میکنم. من فکر میکنم مردم دنیا خیلی بیش از آنچه ما فکر میکنیم، به هم نزدیکاند و همیشه سعی کردهام پلی بین دو فرهنگی که میشناسم ایجاد کنم که بگویم ما همه آدم هستیم، بیاییم به وجههمشترکمان نگاه کنیم. به همین دلیل که فیلم خیلی ایرانی است، دیگر لازم نبود که موزیک را هم خیلی ایرانی بکنیم. یکسری ملودیها را از موسیقی ایرانی گرفتهایم. در جاهایی از فیلم تار و یا تنبک هستند. ولی هدف من این بود که تا آنجایی که میتوانم فیلم را باز بگذارم. طوری که هرکسی که این فیلم را میبیند، احساس کند که این داستان عشقی میتوانست در مملکت خودش، در شهر خودش، در خانوادهاش و بلکه برای خودش اتفاق بیافتد. فکر کردم، به این شکل تعادل بهتری ایجاد میشود.
به همین دلیل هم ما ساز را عوض کردیم. برای اینکه مدل و شکل تار طوری است که در اینجا چیز خیلی عجیبی است. اگر ما تار را در تمام فیلم میگذاشتیم، همهی توجه میرفت روی تار. در حالیکه تار فقط بهانهای است که داستان دیگری را تعریف کند. اگر همهی توجه برود روی خود ساز، داستان اصلی از بین میرود. اما ویولون در موسیقی ایرانی هم هست. یادم هست، بچه که بودم، در راه مدرسهی ما یک ویولوننواز کور بود که ویولون میزد و گدایی میکرد. در نتیجه، ویولون هم سازی است که ما از بچگی دیدهایم و در هر نوع از موسیقی ایرانی، از موسیقی روحوضی گرفته تا دیگر موسیقیها، ویولون هم وجود دارد.
کارتونی که وسط فیلم گذاشتهاید، برای ارضا کردن خود بود یا فکر میکنید وجود این کارتون واقعاً ضروری بود؟
ما اول فکر میکردیم که از هیچ کارتونی استفاده نمیکنیم. اما بعد دیدیم بودجهی فیلم نمیرسد که بخواهیم قصر سلیمان را هم درست کنیم. بعد پیش خودمان فکر کردیم بههرحال این داستانی است در یک داستان که عزراییل میآید و داستان دیگری را دارد تعریف میکند. یعنی با توجه به اینکه در این فیلم، انواع و اقسام ژانرهای مختلف سینما وجود دارد و این یک داستان است در یک داستان، پس راحت میتوانیم از انیمیشن استفاده کنیم.
کدام یک از فیلمهایی که تاکنون دیدهاید، بیشتر روی شما تأثیر گذاشته است؟ از بچگیتان تا حالا. الان صحبت هنری گوارت را با سیگارش کردید. کدامیک از این فیلمها عاملی شد که شما را به طرف ساختن فیلم سوق بدهد؟
یک فیلم نیست، صدتا فیلم است!
مثلاً خیلی از ما در جوانیمان "بر باد رفته" را دیدهایم!
"بر باد رفته" میتواند یکی از آنها باشد، ولی خیلی فیلمها هستند. مثلاً بعد از انقلاب، فیلم "شازده احتجاب" آقای بهمن فرمانآرا، یکی از فیلمهایی بود که خیلی روی من تأثیر گذاشت. "شکارچی گوزن" چیمینو، یا "سیتیزن کین" (شهروند کین) اورسون ولز، "خانهی دوست کجاست" عباس کیارستمی هم فیلمهایی هستند که روی من خیلی تأثیر گذاشتند. ماجرای یکی دوتا فیلم نیست، صدتا میتوانم بگویم، اما یکی دوتا خیلی سخت است.
الهه خوشنام
تحریریه: مصطفی ملکان