یک آمریکایی، عاشق "گلهای" ایران
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعهامروز جین لوئیسون گنجینهی بیست و دو سال برنامه گلها را، که با عناوین گوناگون اما همیشه با پیشوند گلها، پخش میشد در اختیار دارد. لوئیسون در برنامهی "گلهای جاویدان" که در لندن به صورت صحنهای اجرا شد، حضور یافت و از ارزش این برنامه برای حضار سخن گفت. به همین مناسبت با او به گفت و گو نشستهایم.
شما از کی به شعر فارسی و برنامه گلها علاقمند شدید؟
از جوانی علاقه به شعر فارسی داشتیم. هم من و هم شوهرم .هر دو در دانشگاه هنر به هم رسیدیم، سالهای اوایل هفتاد. بعد تمام ادبیات مختلف را میخواندیم، از روس، از آلمان و فرانسه. بعد به ادبیات ایران هم برخورد کردیم. سعدی و حافظ و مولانا و... دیدیم که این ادبیات یک چیز دیگر است، این شعرها یک چیز دیگر است و تصمیم گرفتیم که برویم ایران و زبان فارسی یاد بگیریم که بتوانیم شعر و ادبیات فارسی را در زبان خودش و نه در ترجمه یاد بگیریم. آن موقع مثل الان نبود. آن موقع ما فقط "نیکلسون" و "آربری" و "براون" داشتیم. چیز دیگری توی بازار نبود. آن هم توی یک کتابفروشی خیلی دورافتاده و مشکل پیدا میکردیم . الان که به هر کتابفروشی میروی یک قفسه اختصاص به مولانا دارد. بعد حافظ و سعدی و عمرخیام و دیگران. اما آن موقع این جوری نبود. از این لحاظ گفتیم برویم ایران. بعد رسیدیم به ایران و وارد دانشگاه شدیم. در دانشگاه پهلوی بودیم که با همکلاسها و همراه دانشجویان ایرانی به زبان فارسی، فارسی یاد گرفتیم. یعنی آن موقع دانشگاه شیراز، مثل دانشگاههای اصفهان و شیراز برنامهی مخصوص خارجیها را نداشت. به این دلیل، همکلاسیهامان ایرانی بودند. بعد از دانشگاه، دیگر همهاش سرو کارما با ایرانشناسی در نحوههای مختلف بود.
بعد چه طور شد که شما به برنامهی گلها این قدر علاقمند شدید و این آرشیو غنی را برای خودتان درست کردید؟
موقعی که ما ایران بودیم گلها پخش میشد و ما عاشق این آهنگها بودیم که از رادیو پخش میشد.
بیشتر شعرها بود که شما را زیر تاثیر قرار میداد یا موزیک گلها؟
هر دو، یعنی تطبیق و تلفیق این دوتا که در هماهنگی با هم خیلی قشنگ بود و فرق میکرد با بقیهآهنگهایی که پخش میشد. یعنی دقت میشد که آهنگ با شعر هماهنگ بشود و هم حال باشد. بعدهم شعرهای مختلف. مثلا توی یک برنامه دو سه بیت از عطار، یک بیت از حافظ، یک بیت از سعدی، اما محتوا وحال آن شعرها همه باهم همخوانی داشت. بعد به اضافهی موزیک و سولوها، همان حال موسیقی را انعکاس میداد. یک دقت خاصی داشت برنامهی گلها. البته ما همیشه علاقهی خاصی به برنامهی گلها داشتیم آنموقعها. بعد سالهای بعد خودمان یک کلکسیون بزرگ نوار و کاست داشتیم. هم چیزهای خصوصی که جمع کردیم در ایران و هم چیزهایی که خریدیم.
شما با این دوستانی که در گلها برنامه اجرا میکردند آشنایی داشتید؟ یا این که آنجا سبب آشنایی را کسی فراهم کرد که توانستید این موزیکها را بگیرید؟ چون من تا آنجایی که یادم هست فقط این نوع موسیقی را رادیو پخش میکرد. شما هم چون شش سال بیشتر در ایران نبودید، باز این آرشیو به این صورت کامل نمیتواند فراهم شود.
ببینید دلیلی که اصلا رفتم دنبالش، این بود که میخواستم با شوهرم تمام کلکسیون نوارش را دیجیتال کنم. بعد که داشتم دیجیتال میکردم که اینها خراب نشود، در اینترنت به یک سایت برخوردم که میشد به تمام نوارهای گلها رسید و آنها را دانلود کنید. بعضی از نوارهای گلهایی که ما داشتیم، چاپ شده بود. و بعضی از اینها نبود توی اینترنت. از این لحاظ خیلی گشتم و بعد از استادهای موسیقیشناسی و ادبیات که دوستمان بودند پرسیدم که کسی تا حالا کار تحقیقی دانشگاهی روی آنها کرده یا نه. همه گفتند نه هیچ کسی تا حالا این کار را نکرده است. بعد گفتم این نقص بزرگی است و من باید این کار را بکنم . بعد رفتم دانشگاه و دانشگاه هم گفت خیلی پروژهی قشنگی است و برو جلو و ما از تو پشتیبانی میکنیم. بعد کتابخانهی بریتانیا رفتم. آنها هم گفتند، بله ما برنامهای داریم به اسم آرشیوهایی که در خطر هستند و این یک بنیاد مخصوص داخل کتابخانه است و شما اگر بروید دنبالش و پروژه را بنویسید، ما از شما پشتیبانی میکنیم. همین جور شد که پروژهی گلها درست شد. اما آن موقع ما این قدر سرمان تو درس بود، مثل این که یک کسی، یک ایرانی که یک کلمه انگلیسی بلد نباشد، یکهو وارد دانشگاه بشود و بخواهد ادبیات کلاسیک انگلیس بخواند. شما فکر کنید که چه قدر مشکل است. آن وضع ما بود در ایران. از این لحاظ ما ۲۴ ساعت سرمان تو درس بود. دیگر روزهای تفریحمان، روزهای پنج شنبه، جمعه، یک پیرمرد میشناختیم که ایشان تفسیر مثنویاش خیلی خوب بود. میرفتیم خانه با او مثنوی میخواندیم، یا شعرهای حافظ را، یا میرفتیم کوه "چهار مرتضی علی" که بالای سعدی و اینها، میرفتیم از آنجا پایین و پیش سعدی، این تفریح ما بود. چیزی مثل معاشرت با هنرمندان نبود، موقعی که آنجا بودیم. بعد این پروژه را که دست گرفتم، اولین کسی که با او برخورد کردم، همسر آقای "ظریف" بود. پروین صالح. ایشان واقعا با یک ذوق و عشق خاصی این ایده را استقبال کرد. دفتر تلفناش را برداشت به تمام دوستان هنرمندش زنگ زد و گفت که این خانم آمده با چنین پروژهای و باید کمکاش کنید. بعد کم کم با این همه آشنا شدم. مثل داریوش پیرنیا و خانوادهی پیرنیا. آنها هم من را آشنا کردند با آقای معین افشار که برنامهی کودک اجرا میکرد، دوست آقای پیرنیا، بعد با آقای بیژن پیرنیا و کم کم یکی بعداز یکی دیگر.
شما همین قدر که علاقمند به ادبیات کلاسیک ایران هستید، ادبیات مدرن ایران را هم دوست دارید؟ شعرهای مثل نیما، نادرپور و یا اخوان؟
ببینید بالاخره یک آشنایی کوچک داریم. اما در شعرهای مدرن ایرانی مثلا شعرهای از وسط قرن بیستم به بعد، خیلی نفوذ شعرهای مثل "رامبو" و" ریلکه" و دیگران هست. ما اینها را در اصل خواندهایم. از این لحاظ این انعکاس روی انعکاس آن صدای ایرانی که اینها در اصل خواندهاند یک صدای دیگر میدهد. برای ما یک صدایی مثل اکو است. از این لحاظ آن جذابیت شعرهای کلاسیک اصیل ایران را ندارد. چون وقتی ما میخوانیم اکوی آنها را میشنویم.
شما خودتان شعر هم میگویید؟
نه. من برای مدتی نقاشی کردم. البته شوهرم اول شاعر بود. بعد دیگر رفت دنبال ادبیات ایران.
با این برنامهای که زیر عنوان گلها در لندن اجرا میشود، فکر میکنید که واقعا آرزوی شما تحقق مییابد و آن پروژهای که اینقدر برایش زحمت کشیدید دارد عملی میشود؟
من این را به عنوان مقدمه میشناسم. بهخاطر این که خیلیها هستند که بارها به دلایل مختلف نشد همهشان بتوانند بیایند. و آن بیچاره آقای ترقی دیگر خب دیر شد. من که پروژه را شروع کردم خیلیها هنوز بودند. آقای تجویدی هنوز بود، خانم الهه هنوز بود، مهستی هنوز بود، آقای یاحقی بود. حالا دیگر چه کارش بکنیم.
از آقای ترقی که اخیرا متاسفانه از دست رفتند شما خاطرهای دارید؟ با ایشان هیچ وقت بودید؟
بله. با ایشان مصاحبه کردم. رفتم خانهشان. مرد با محبت و نازنینی بود. خاطرات شیرین و بامزهای از همکاریش با آقای پیرنیا، با آقای یاحقی و بقیه تعریف کرد. من یکسال و نیم یا دو سال پیش همراه آقای میر علینقی رفتم. ایشان با آقای ترقی دوست بود. با وجود این که بیمار بود، با میهماننوازی و محبت زیاد به گرمی ما را پذیرفت و حوصلهی زیادی برای تمام سوالهای من فضول داشت. خاطرهی خیلی خوبی است.
شما مثل این که داستان سروده شدن شعر "مست مستم" آقای گلپایگانی را میدانید. یادتان هست که چیزی برای ما بگویید؟
الان در هرحال یادم نیست این داستان را کی نقل کردم. باید بروم توی یادداشتهایم نگاهی بکنم. اما اینها توی یک میهمانی بودند. اول ببخشید من حضور ذهن ندارم که آهنگسازش کی بوده و........ الان اشتباه نمیخواهم بگویم، باید توی یادداشتهایم نگاه کنم. توی میهمانی خیلی خوش خوشانشان شده بود. بعد آقای ترقی میخواست پا شود برود. بعد نمیتوانست بلند شود. هی میافتاد و آقای گلپا میگوید، مست مستم، دستم بگیر. بعد آن کسی که آهنگساز بود گفت به به عجب اصلا این خودش شد یک آهنگ. اتفاقا توی برنامه گلها، قبل از درگذشت آقای ترقی، چون ایشان نمیتوانست بیاید، گفتیم گلپا همین شعر و آهنگ را بخواند.
نویسنده: الهه خوشنام
تحریریه: بهنام باوندپور