نويسنده طنزهای تلخ
۱۳۹۹ دی ۱۵, دوشنبهپدر بهرام صادقی پارچهفروش بود و به ادبيات علاقه داشت.
۱۴ ساله بود كه با خانواده به اصفهان رفت و دبيرستان را در آن شهر گذراند. در همان سالها به مجلههای "اميد ايران" و روشنفكر" با نام هنری "صهبا مقداری" سرودههايی میفرستاد كه تقليدهايی از نيما بودند:
"چشم جنگی نگران است
داند آن خيره كه میآيد از دور به قهر".
۱۹ ساله بود كه به دانشكده پزشكی دانشگاه تهران راه يافت.
يک سال پس از آن نخستين داستانش "فردا در راه است" را در مجله سخن به چاپ رساند كه با توصيف مرگ آغاز میشود ولی هستی را در نظر دارد:
"نعش را گذاشته بودند در دالان مسجد. خونآلود و لهيده و كسی فرصت نكرده بود چيزی رويش بيندازد".
۳۰ ساله بود كه به خدمت سربازی فراخوانده شد و در سروک ياسوج به سپاه بهداشت پيوست و شرايط نابسامان آن روستا را بهبودی بخشيد.
۲۵ ساله بود كه ماندگارترين اثرش داستان بلند "ملكوت" را نوشت. اين طنز تلخ، بيش از آنكه طنز باشد، تلخ است.
ميهمانان آقای مودت او را كه زميندار كوچک يک شهرک دورافتاده است، نزد دكتر حاتم میبرند تا جن را از بدن او بيرون بكشد. پزشک از يكسو درمانگر است و از سوی ديگر قاتل:
"يک گوشه بدنم مرا به زندگی میخواند و گوشه ديگر به مرگ. اين دوگانگی را در روحم كُشندهتر و شديدتر حس میكنم".
او در اين داستان و داستانهای كوتاه ديگرش واخوردگی، شكست و تنگدستی آدمهای خردهپا، روشنفكران آرمانباخته و ديوانه و كارمندان جزء سادهلوح را به شكلهای گوناگون به تصوير میكشد.
میگفت: "انسان امروزی ذهنی پيچيده دارد، همواره بين ايمان و بیايمانی، تكنولوژی جديد و سنتهای قديم و بيم و اميد دست و پا میزند".
۳۷ ساله بود كه پزشک شد و پس از آن ديگر داستانی چاپ نكرد، گرچه جسته گريخته مینوشت و برای دوستان و كارشناسان ادبی میخواند:
"شاعر و فيلسوف؟ مگر من برايتان چيزهای بیمعنی خواندم و يا سرتان را با حرفهای بیسر و ته درد آوردم؟".
با آغاز جنگ عراق و ايران او دو بار به جبهه رفت و به عنوان پزشک خدمت كرد.
بهرام صادقی در ۴۸ سالگی در تهران درگذشت.