”سيوداد خوارز” قتلگاه زنان
۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعهبيش از يك دهه است كه جناياتى تكان دهنده در اين شهر صورت میگيرد. دختران جوان ربوده میشوند، بطرزى بيرحمانه شكنجه میشوند، مورد تجاوز قرار میگيرند، سربه نيست میشوند و جسدشان شايد هرگز يافت نشود. عده زنانى كه به طرز فجيعى به قتل رسيدهاند به گفته پليس محلى از سال ۱۹۹۳ تاكنون ۲۵۸ نفر بوده اما سازمان عفو بينالملل تعداد آنها را ۳۷۰ نفر اعلام كرده. ۵۰۰ زن نيز ناپديد شدهاند كه معلوم نيست جسدشان در كدام گوشه كوير درحال پوسيدن است.
ميشائيل كاتسريتيوس خبرنگار دويچه وله كه براى ديدن چهره حقيقى اين شهر به سفرى دوردست رفته ما را با تصويرى تكان دهنده روبرو میكند:
”فقر در اينجا بحدى است كه حتى مدفوع له شده سگى را در خيابانهاى جهنمى سيوداد خوارز را به زباله دان نمیاندازند. صد متر جلوتر يك چهارراه عظيم است كه در كنار آن هشت صليب چوبى به رنگ صورتى ديده میشود. درپس صليبها گودالهايى است كه با تايرهاى كهنه و آت و آشغال پرشدهاند. اين هشت صليب متعلق به قبرهاى هشت دختر جوان است كه در نوامبر سال ۲۰۰۱ اجسادشان پيدا شد. اجسادى كه تنها استخوانهايى از آنها باقى مانده بود.”
گزارش اينگونه ادامه پيدا میكند:
”باد در ميان گلدانهايى كه با گلهاى كاغذى تزيين شدهاند میوزد. آنها را به صليبها ميخ كردهاند. روى صليبها نام دخترانى است كه روزی از خانه خارج شدهاند و ديگر بازنگشتهاند. برندا، لوپيتا، باربارا، لاورا، ورونيكا، اسمرالدا، و كلاوديا. تنها هفت نام. و بر صليب هشتم ”گمنام” حك شده. آنها ۱۵ تا بيست سال داشتند و به همان روشى سلاخى شدهاند كه سيصد دختر ديگر سيوداد خوارز در ده سال گذشته.”
اين دختران را بستهاند، شكنجه و مجروح كردهاند، به آنها تجاوز شده، و سپس به قتل رسيدهاند.
در پاسخ به اين سوال كه چرا؟ جوابهاى زيادى داده میشود كه هيچكدام شنونده را قانع نمیكند. ”فقر”، ”مازوخيسم”، ”فساد”، ”جنايت سازماندهى شده”، ”جهانى شدن”، ”شهر مرزى”. همه جوابها تنها سايه روشنى از حقيقت را برملا میكنند. برخى ساكنان سيوداد خوارز میگويند كه يك گروه قاتل حرفهاى دست به كشتارهاى ادامه دار میزنند. مافياى مواد مخدر كه دختران جوان را در مهمانىهاى شبانه به دام میاندازد. اعضاى آن دختران را شكار میكنند، و پس از كشتن آنها جسدشان را به روزى میاندازند كه قابل شناسايى نباشند.
مادر يكى از هشت دختر قربانى تعريف میكند كه دخترش كمى پس از تولد ۱۵ سالگى روزى به مقصد مدرسه خانه را ترك كرد، به سوى ايستگاه اتوبوس رفت اما هرگز به آنجا نرسيد. پس از بيست روز كه اثرى از او نبود او را براى شناسايى جسد دخترش خبرمیكنند. مادر با صدايى ضعيف حرف میزند:
”سه هفته بعد از گم شدنش او را در بيابانهاى اطراف شهر پيدا كردند. جسدى كوچك كه ديگر قابل شناسايى نبود. من تنها توانستم از باقى مانده لباسهاى پارهاش او را بشناسم. از بدن دخترم چيزى باقى نمانده بود، تنها كمى گوشت به زانوهايش چسبيده بود.”
مادر آروز میكند كه سيوداد خوارز را ترك كند. نه فقط براى فراموش كردن جنايتى كه رخ داده، بلكه براى حفظ جان دخترهاى ديگر و نوههايش. آنچه راه او را سد میكند، فقر است. اين مادر بايد بارها و بارها شكنجه شنيدن خبر ناپديد شدن دختران ديگر و پديدار شدن جسدشان كه تنها اسكلت آنهاست را تحمل كند.