چند سالی پس از انقلاب مشروطه، انقلابی نیز در زمینههای فرهنگی، هنری رخ داد. شعر نو، از جمله نوآوریهایی بود که اگر چه در آغاز با مخالفتهای بسیار روبرو شد، اما پیروانش قالب جدید را برای بیان وضعیت اجتماعی، سیاسی آن روزگار و چه بسا این روزگار مناسبتر می دیدند. سرایندگان قالبهای کهن شعر نیز از این کاروان عقب نماندند و با همه تردیدها به کاروانیان پیوستند. سایه و سیمین، دو غزلسرای نامدارنیز شعرهایی در خط نیمایی دارند.
به نظر میرسید عمر غزل به پایان رسیده و دیگر جایی برای غزلسرایان باقی نمانده است. شعر نو با ایما و استعارههای متعارف آن زمانی، به باور شاعران قابلیت بیشتری برای بیان اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی داشت. زمانه بهگونه دیگری شده بود. عشقهای آسمانی و رویایی جای خود را به عشقهای زمینی داده بود. عشقهایی که اینبار در قالب زمین و زمان به آن پرداخته میشد.
سیمین و سایه به داد غزل رسیدند و در زمانه نو، طرحی نو درانداختند. در همین قالب کهن میشد حرفهای نو زد و دردهای اجتماعی، سیاسی را هم بیان کرد. حسین منزوی که خود نیز در آغاز به پیروان نیما پیوسته بود، شاید همزمان و یا چند سالی دیرتر به جرگه غرلسرایان نو پیوست. بعضیها حتی او را در بکارگیری قافیهها و وزنهای مهجور در غزل، پیشتازتر از سیمین میدانند. گو اینکه شاعران دیگر ما پیش از این دو، دست به این آزمون زدند، اما آنچه از آنها بیشتر ورد زبانهاست، همان قافیههای متعارف دیرین است.
غزلسرایان تازه نفس اما اختلافاتی هم در نوع سرودن شعر با هم داشتند. حسین منزوی میگوید:«من و سایه درباره ی غزل معاصر، چه اختلاف سلیقه بزرگی داریم. ضمن این که هر دو از غزل یکدیگر خوشمان میآید. من برای غزل امروز، قائل به نوعی تشکل در فرم درونی هستم. یک جور یکپارچگی و دور از آن تشتت غزل بیتی، که هر بیت برای خود سازی جدا بزند! من ضمنا عیبی نمیبینم که به مناسبت موضوع، کلمات خشن و صیقل ندیده را نیز وارد غزل بکنیم و دایرهی واژههای غزل را وسعت ببخشیم.»
سایه اما به گونه دیگری به غزل مینگرد. منزوی میگوید: « سایه با هر نوع انقلاب یا حتی تجدیدنظر در غزل مخالف است. سایه معتقد است:«یا غزل نباید بنویسیم، یا اگر مینویسیم باید تمام جزئیات مربوط به سنت غزلسرایی را مو به مو رعایت کنیم. وسواس او در این باره بهحدی است که حتی از مراعات نظیرهای عادتی غزل نیز چشم نمیپوشد.»
منزوی زاده زنجان بود. در همان شهر به دبستان و دبیرستان رفت و از راه دور با شعر شاعران معاصر آشنا شد. با همه علاقهای که برای دیدار شاعران عصر نو داشت، اما فرصتی دست نمیداد. بالاخره فرصتی پیش آمد: « در دفتر مرحوم مهدی سهیلی (که یک عمر برنامه مشاعره اجرا کرد و کاروان شعر و موسیقی راه انداخت) سایه را میبینم. منتها از راه دور، و همراه با نادرپور و مشیری. هر سه خیلی جوان، آراسته و شیک میآیند، شعری می خوانند و زود برمیخیزند و منِ جوانِ شاعرِ هنوز شهرستانی مانده، محو تماشایم که آن ها میروند.»
گویا در آن نخستین دیدار هنوز منزوی خود را در قد و قامت این شاعران نمیدیده است. او اما با سرودن غزل های ناب رفته رفته به جرگه شاعران نو سرا می پیوندد.
من نمی خواهم بپندارم تو خوابی بوده ای/ در گمان آسمانم آفتابی بوده ای/
مثل لبخندی گریزان پیش روی دوربین/ لحظه ای بر چهره اشکم نقابی بوده ای/
چون که می سنجم ترا با آنچه در من بوده است/ خانه ای آباد در شهر خرابی بوده ای/
م- آزاد درباره منزوی میگوید: او از نوآورانی بود که غزل را در زبان شعر نو بیان میکرد. منزوی مسائل اجتماعی را بدون شعار مطرح میکرد و همواره از عشق به حالت تراژیک آن سخن میگفت.
منزوی اما خود گاهی شعار را لازم میداند. او در مورد شعر "ای جلاد ننگت باد" سایه نوشته است: «یک تجربه موفق به عنوان شعار و ناموفق بهعنوان شعر که خوشبختانه کمتر در زندگی شاعرانه سایه تکرار میشود و چرا اضافه نکنم که گاهی این چیزها لازم اند که سروده شوند. در همان شب هفت جهان پهلوان تختی، حقانیت چنین سرودههایی آشکار میشود. چه غم که این سرودهها شعر به معنای شعر نباشد؟ وقتی و جایی هم هست که شعر اصلا کاربرد ندارد. جایی مثل همانجا و وقتی مثل همانوقت...که صدای تو، از هزاران حنجره تکرار میشود و شهر را تسخیر میکند. مگر از کلام چه میخواهیم؟»
علی باباچاهی، زمانی که "حنجره زخمی" منزوی منتشر و برنده جایزه فروغ میشود میگوید: «نوید دادم که شاعری با طراوت و غنای روحی پا به عرصه گذاشته است.»
منوچهر آتشی شاعر دیگر درباره ی او گفته است: «جوان لاغر و حساسی بود که شعرهای زیبا میسرود. او را کسی میدانم که برای شاعر شدن متولد شد.»
منزوی سرانجام به تهران میآید تا به دانشگاه برود. هم دانشکده ادبیات را میآزماید و هم به رشته علوم اجتماعی میرود. اما در هیچ یک از این دو رشته تاب نمیآورد و سرانجام عطای هر دو را به لقایشان میبخشد. شاید هم علت ترک دانشگاه، به قول خودش همان آش در هم جوشی بود که در دانشکده ادبیات دیده بود: «در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، کلاس عجیب و غریبی داریم. یک معجون از طبایع مختلف. جوان ۱۸ ساله در کنار پیر ۶۰ ساله. چریک در کنار ساواکی. کهنهسرا در کنار نوسرا. مسلمان در کنار نامسلمان. مذهبی در کنار کافر و خلاصه آش در هم جوشی که کلاس رشته ادبیات فارسی نام دارد.» او «تمام عمر قفس می بافت/ اما به فکر پریدن بود/»
منزوی از آن پس به خیلی جاها سرک کشید. آموزگار شد. برای مجلات گوناگون شعر نوشت و صفحه شعر مجله رودکی را با عنوان طنین تا مدتها اداره کرد.صفحه ای که جایی را نیز به نوسرایان و شاعران جوان داده بود و هر بار نقدی نیز بر یکی از شعرها مینوشت. در همان صفحه طنین دو غزل از سیمن و سایه را با هم چاپ میکند. سیمین این بار به استقبال غزل سایه رفته است: «راستش آن غزل سایه و طبعا غزل سیمین را هم شخصا چندان هم نمیپسندم. چرا که با ردیفهایی که اسم و یا صفت باشند، در غزل موافق نیستم. این ها بیتها را قابل پیشبینی میکنند و شعر را از آنچه اشراق و مکاشفه باشد، تهیدست.» سایه غزل را اینگونه آغاز کرده است:
«تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم/ صد بهارم نقش زد بر پردهی گلپوش چشم/
منزوی ترانهسرایی نیز میکند. دیوار از جمله غزل هائی است که با صدای داریوش اجرا میشود و یکی از محبوبترین ترانههای اوست:
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم/ نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم/
آوار پریشانی است، رو سوی چه بگریزیم؟/ هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم/
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته/ امید رهائی نیست، وقتی همه دیواریم/»
منزوی در کنار کارهای گوناگون مدتی هم در سازمان رادیو و تلویزیون با نادرپور و سایه و مشیری همکار میشود. همان سه نفری که رضا براهنی، شاعر و منتقد، آن ها را باضافه سیاوش کسرایی، مربع مرگ نامیده بود.
ابراهیم صهبا شاعر بدیههسرا (که معروف بود شعرهای فی البداههاش را تایپ شده از جیب کت در می آورد و میخواند)، گویا از این که او را به شورای موسیقی راه ندادهاند ناراحت شده بود. منزوی میگوید:« صهبا قطعه ای میسازد که من خوشم میآید. آخر باید این قدر انصاف داشت که اگر کسی ترا خوب فحش داد و به ظرافت و استادی، همان او را هم بتوانی تحسین کنی.
باز تشکیل شد مربع مرگ/ کرده در رادیو صف آرائی/
لیک از بهر تقویت شده است/ منزوی جانشین کسرایی/ »
البته هنوز فرصت نشده از استاد صهبا بپرسم که تقویت چه چیز؟ تقویت جنبه مرگبار مربع؟ یا جنبه حیات بخشش؟!»
منوچهر آتشی از حساسیت روح منزوی و مشکلاتی میگوید که او دائم با آن دست به گریبان بود. همین مشکلات او را در اوج شکوفایی کار گرفتار میکند. گوشهگیری و انزوا و بازگشت به زنجان، دیگر کم کم پایان کار بود.
«مرا همیشه لحظه ها به آن جا بردهاند که خاطرخواهشان بوده است. به ارتباطهایی که تدبیر و تعقل در آنها نقش اصلی را داشتهاند، کمتر بها دادهام. از معشوق نیز اگر برآشوبم، جلوی توفانم را نمیتوانم سد کنم. گیرم که خیلی زود پشیمان شوم. چه فایده، که توفان برگشت دادنی نیست. من میمانم و ویرانی هایی که بهجا مانده است.»
آری من/ دیوانه ای که تیغ بر انگشت میزند/ و جای چار انگشتش را بر گونه حریف، می بوسد!»
منزوی در کم تر غزلی است که از عشق سخن نگفته باشد. با عشق زندگی کرد و با عشق نیز از این جهان رفت. شعری که بر سنگ مزارش نوشته شده نیز سراپا عاشقانه است:
«نام من عشق است/ آیا میشناسیدم؟/
زخمی ام، زخمی سراپا/ آیا میشناسیدم؟/
با شما طی کردهام راه درازی را/ خسته هستم، خسته، آیا میشناسیدم؟/