تأثير فرهنگ يونانى بر تمدن امروز اروپايى
۱۳۸۶ فروردین ۱۱, شنبهُمى فراروييد و بسيارى جوانب منفى و مثبت از خود باقى گذارد.
در اينجا نخست از يونان باستان و فرهنگ آن دوران آغاز مىكنيم. فرآيند شكلگيرى فرهنگ يونانى را بايد متمايز از ديگر فرهنگهاى دور و نزديك به اروپا دانست، آنهم از مصر و ميانرودان (بينالنهرين يا مِزوپوتاميا) گرفته تا ايران و هند و چين و آمريكاى لاتين و تا حدودى آفريقاى سياه. يكى از موارد بسيار متمايز نقشِ متفاوتِ حكومتِ سلطنتى در يونان از ديگر مناطق است. يونان مسير تاريخى خود را بدون يك اقتدار سلطنتى و از دل خود جامعه و در درجهى نخست با كمك اشراف گشود. در مراحل آغازين اين مسير تاريخى و فرهنگى، قدرت سياسى استيلاگر و پراهميتى را نمىيابيم كه قادر باشد معيارهاى اوليهى تاريخى را مشخص سازد و برنامهريزى مشخصى را دنبال كند و به مسير تاريخى شكل معينى ببخشد. در آنجا بيشتر شاهد مجموعهاى از جوامع مستقل و كوچك سياسى هستيم و اثرى از فكر برپايى يك اقتدار واحد جهانگشا و تشكيل يك امپراطورى را نمىبينيم.
در اين مراحل آغازين هزارهى اول پيش از ميلاد، يعنى در سدههاى هشتم، هفتم و ششم پيش از ميلاد، يك عامل تعيينكننده و پراهميت نيز بروز كرد كه آن سنت پيشين را نقض مىكرد. اين عامل تعيينكننده شكلگيرى يك فرهنگ شهرى بود كه در شهر آتن متمركز شده بود. اين فرهنگ جديد شهرى چنان نوآورىهايى را با خود به همراه آورد كه چه بطور عمودى در طول تاريخ بشر و چه بطور افقى در سطح جهان تأثيرى ژرف از خود برجاى گذارد. در اين مرحله بود كه انگيزش سياسى جامعهى يونانى قدرتى فزاينده گرفت، آنهم چه از نظر پويايى، تجربه و هويت اجتماعى و نيز پرسشگرى و يا حتا از نظر كفر و معصيت. ولى با اين حال در اين مرحله نيز نشانى از يك استيلاى سلطنتى مشاهده نمىشود و همين امر گوياى بسيارى چيزهاست.
اهميت تأثيرگذارى اوليه توسط يك سلطنت مقتدر را مىتوان در تمدنهاى غيراروپايى ديد. تا جايى كه مىتوان تشخيص داد و مشاهده كرد، تنها بديلى كه در برابر سلطنت وجود داشته، آشوب و هرجومرج بوده است. و اگر يك امپراطورى سقوط مىكرده، آنگاه شاهزاده يا حكمرانى وجود داشته كه وحدت و يكپارچگى از ميان رفته را بار ديگر در قالب يك فرمانروايى جديد بازسازى كند. همين امر بدانجا مىانجامد كه در فرآيند شكلگيرى فرهنگ، هرچند كه مورد به مورد متفاوت است، نه تنها دستگاه حاكميت سياسى، بلكه همچنين دين (با تمامى ابزارها، سازوكارها و سازمانهايش)، اسطورهها، ادبيات، معمارى، هنر، علم و سلوك در رفتار و گفتار و كردار به نوعى متأثر از سلوك حاكميت و اقتدار سلطنتى مىشود و معطوف به قدرت جهت مىگيرند و راه گريزى برايشان باقى نيست. در پى آن است كه امكان انديشيدن به گونهاى ديگر از بين خواهد رفت. ولى يونان دوران باستان راهى ديگر پيمود.
دولتشهرهاى يونانى يا «پوليس» (Polis) از شگفتىهاى تاريخ هستند. اين دولتشهرها واحدهاى سياسى مستقل و پراكندهاى بودند كه از درون يك فاجعه سربرآوردند. آنها زادهى فروپاشى پادشاهىهاى قدسى مركزمدار از نوع ميكِنى (Mykene: سلسلهى پادشاهى مقتدر در نواحى جنوبى يونان) در حوالى ۱۲۰۰ پيش از ميلاد در سرزمين يونان هستند. در پى اين فروپاشى يك دوران سياه طولانى سدههاى ميانهى پيش از ميلاد آغازيد. اين دوره سدههاى ميانه را از آن رو ”سياه” مىنامند، زيرا كه خطّ براى چندين سده ناپديد مىشود. بر پايهى دستاوردهاى باستانشناختى، خطّ بار ديگر از عصر اشعار هومر، يعنى از اواخر و اواسط سدهى هشتم پيش از ميلاد آثارى از خود برجاى مىگذارد. در اين دوره شاهد بروز يك جهش تكاملى هستيم، و آن زايش دولتشهر يا «پوليس» است.
ژان پيير ورنان، تاريخشناس فرانسوى اين دگرسانى تاريخى را به سياستمداران و انديشهورزانِ يونانِ باستان (موسوم به «هفت خردمند» و امثال ايشان) نسبت مىدهد. از نظر وى اين تحول شگرف برآيند چند ويژگى تاريخى بود:
۱. بحران حاكميت
«پوليس» (يا دولتشهر يونانى) هنگامى پديد مىآيد كه نيروى اعجازى – مذهبى پادشاه مقدسِ ميكِنى (Mykene)، كه تمامى كاركردهاى اجتماعى در شخص وى جمع بودند، فرومىپاشد. در پى آن وظايف پادشاه به شمارى بسيارى از دبيران دولت (Magistrat) در عرصههاى مختلف واگذار مىشود، مانند: نظاميان، قضات، اعضاى دولت، موبدان و ... بدين گونه سلطنت براى جمهورى جاى باز مىكند و قدرت سياسى جمعى شده و گرانيگاه آن به درون جامعه و حوزهى عمومى انتقال مىيابد. از اين پس قدرت سياسى ”امرى همگانى” است.
۲. پيدايى فضاى همگانى
در حاليكه قدرت پادشاه ميكِنى در تالارهاى اندورنى و سرّى كاخ سلطنتى پنهان است، در عوض قدرت دبيران در پوليسهاى جديد، همگانى و در فضايى باز عمل مىكند. از شواهد اين فضاى همگانى ميدانهاى - توسط باستانشناسان يافت شدهى - «آگورا» (Agora) هستند كه محل تجمع شهروندان بوده است. شاهد ديگر موقعيت جديد خطّ است كه در اين دوره به ابزارى براى انتقال انديشه و در معرض قضاوت همگان قراردادن انديشه بدل شده بود. در اين زمان قوانين به شكل نوشتارى اعلام مىشوند. هرچند كه قدمت خطّ در آن دوران به دو هزار سال مىرسد، ولى در اين برهه براى اولين مرتبه در پوليس يونانى متنهايى منتشر مىشوند كه مىتوان آنها را «كتاب» ناميد.
۳. گسترش بيان و عقلانيت
از آنجا كه «قدرت» در مجلس آزاد «آگورا» به نمايش گذارده مىشود و هر كس قادر بوده آن را مورد ترديد قرار دهد، بنابراين يك تصميم و يا يك قانونگزارى زمانى به تصويب مىرسد كه بتواند همگان را قانع سازد. اين امر خود تنها زمانى ممكن بوده است كه تصميمها و قانونگزارىها از يكسو با چنان دلايل عينى و فراگيرى توأم باشند كه پيشاپيش امكان هر نوع اعتراض و ايراد بدان را كاهش دهد و از سوى ديگر اين دلايل با يك برهانآورى باوربرانگيز مطرح شوند، بطوريكه وضعيت روحى و ميزان دريافت عقلانى مجلس آگورا نيز در نظر گرفته مىشود.
از نظر تاريخشناس فرانسوى «ورنان»، فكر متكى بر عقل و هنر گفتگو دو خلاقيت هوشمندى است كه برآيند جمعى كردن قدرت در پوليسهاى نوبنيان بوده است. بعدها علومى نظير منطق، فنّ جدل و فنّ سخنورى (logic, dialectic, rhetoric) فرآيند برهانآورى بشدت عقلانى را شكل مىدهند. اين علوم باستانى در واقع به آن چيزى مىپردازند كه پيش از آن بطور خودانگيخته از درون مجلس آگورا فراروييده بود.
۴. تساوى در برابر قانون
اعضاى جامعهى شهروندى با گام گذاردن به فضاى همگانى و در تماس با يكديگر بتدريج درمىيابند كه ”همنوع” (homoioi) و ”همسان” (isoi) هستند. آنچه كه موقعيت يك فرد را در اين جامعه تضمين مىكند، ديگر كاركرد ايجازى-مذهبى وى نيست كه توسط آن در ميان جماعت احترام كسب كرده است. سنجيدارى كه فرد در اين جامعه با آن محك مىخورد، توانمندى اوست كه از يكسو در كنار همرديفان و همنوعاناش در رستههاى پيادهنظام در ميدان نبرد مىجنگد و از سوى ديگر در صحن مجلس «آگورا» برهانهاى عقلانى ارائه مىدهد. و از آنجا كه هر نظر انتقادى و اعتراضى مىتوانسته از سوى شهروند كوچك و تهيدست گرفته تا اشرافى و توانگر در فضاى عمومى مطرح شود، بنابراين هر شهروندى مىتوانسته جايگزين شهروند ديگر شود. از درون اين رابطه است كه انسان ”تجريدى” شكل مىگيرد، بطوريكه فرد فرد شهروندان در برابر قانون به دو معنا از حقوقى يكسان برخورداراند: همگان هم تابع قانون هستند و هم خود در تدوين و تصويب همان قانون مشاركت دارند. فضيلتِ ”خويشتندارى” و ”ميانهروى” (sophrosyné) بر جاى فضيلت اشرافىاى مىنشيند كه هومر آن را مىستايد و هسوئيد آن را ”افراط” (hybris) مىخواند و سرچشمهى بىنظمى، بىعدالتى و خشونت مىداند. به واقع هم از دل همين مناسبات بود كه انسانى كاملا نوين شكل مىگيرد: «شهروند»ى كه مىداند و مىخواهد كه با همنوعان خود از نظر حق، عقل و حرمت انسانى برابر بايد باشد.
۵. دگرديسى در نگرش دينى
يونانىها نه تنها دولتِ مبتنى برعقل همگانى را ابداع كردند، بلكه حتا به بدعت در دين نيز – هرچند كه اين امر تا اندازهاى پارادوكسيكال به نظر مىرسد – دست يافتند. در اينجا منظور از دين آن چيزى است كه انسان مدرن از رابطهى ”عمودى” ميان انسان و خدا مىفهمد. پيش از آن دين بكلى چيزى ديگر بود. دين آن چيزى بود كه انسان بطور ”افقى” به آن شكل بخشيده بود. اين شكل از مناسبات خودويژهى اجتماعى، پايهى نظم اجتماعى متكى بر پالايش روح از خشونت است كه با آيين اسطورهاى جلوهگر مىشد. ولى از آن پس اين دولت بود كه وظيفهى تأمين نظم اجتماعى را برعهده گرفته بود و جُرم و جنايت را با استناد به قوانين انسانى كيفر مىداد.
بدين گونه بود كه دين اگر چه ناپديد نمىشود، ولى نقش پيشين خود را از دست مىدهد. موقعيت دين از اين پس بكلى تغيير مىكند: ۱) ستايش خداوند ذيل قدرت دولت قرار مىگيرد و يك كيش دولتشهرى شكل مىگيرد كه به همان دولتشهر و منطقهى آن محدود است. اين پديده در واقع به بيطرفى امر دينى منجر مىشود. از اين پس اين امر سياسى است كه امر دينى را تعيين مىكند و نه برعكس، آنگونه كه هنوز در جوامع باستانى عمل مىكرده است. ۲) در واكنش به اين فرآيند، شكلهاى خصوصى از امر دينى پديد مىآيند، مانند اسرار خدايگان، برادرىهاى دينى، گمانهزنىهاى فلسفى دربارهى خدايان و بالاخره تمام آنچه كه مردمان از آن پس در مغربزمين ”دين” ناميدند.
۶. تمايز ميان «قانون» (nomos) و «طبيعت» (phýsis)
”معجزهى يونانى” زمانى كامل شد كه آخرين چرخش در برابر دولت قُدسى پيشين روى داد، و آن اين ايده است كه انسان مجاز است در قانونى كه خود وضع كرده است، دست برده و آن را تغيير دهد؛ و اينكه نظام اجتماعى مىتواند همواره مورد نقد و سنجش و بازبينى قرار گيرد و دستخوش دگرگونى شود. در واقع در اين لحظه است كه ”سياست” به معناى واقعى خود پديدار مىشود. ديگر تنها بحث قدرت و قهر اجرايى در ميان نيست كه كنش جمعى مشخصى را در چارچوب آيين و رسوم موجود و هرم (هيرآرشى) اجتماعى تعيين مىكند (زيرا دولتهاى قُدسى نيز از اين گونه بحثهاى مشورتى داشتهاند. انسانشناسان (آنتروپولوگها) نشان دادهاند كه حتا در ”جوامع بدون دولت” نيز چنين مشورتهايى صورت مىگرفته است).
در اينجا بيشتر يك بحث جدى همگانى دربارهى قواعد يك هميارى اجتماعى صورت مىگيرد. پيششرط اين چرخش، آگاهى يافتن نسبت به يك «خودرهبرى» نظام اجتماعى در برابر نظام طبيعى پيش از آن بود. انسان مىبايست درمىيافت كه دو نوع نظم متمايز از يكديگر وجود دارد: يكى نظم بَرين و ناپديدار است كه همانا نظم «طبيعت» (phýsis) مىباشد، و ديگرى نظم ساخته و پرداختهى انسان است كه منوط به شرايط زمانى و مكانى است و تغييرپذير، نقدپذير و اصلاحپذير است و آن را نظم ”قراردادى” (nomos) مىنامند كه برآيند يك ”قرارداد” ميان انسانهاست. اين بدعت و ايده بطور مشخص در اواسط تا اواخر سدهى پنجم پيش از ميلاد، يعنى در دورهى سوفسطائيان شكل گرفت.
يافت انديشهى علم
يونانىها با دستيابى و شناخت عقلانيتِ نقاد و سنجشگر و تساوى در برابر قانون، همزمان«علم» را نيز بدعت گذاردند. درك اين مسئله مهم است كه «دولتشهر» و «علم» ابداعاتى نبودند كه بطور تصادقى از پى يكديگر به وقوع بپيوندند و مستقل از يكديگر عمل كنند، بل كه اين دو بيشتر يكديگر را مىپروراندند و تكميل مىكردند.
در آن برهه هر اندازه كه بر استحكام و پايدارى دولت شهروندى افزوده مىشد، به همان اندازه از استيلاى قدرتِ دين باستانى مىكاست. دين باستانى ديگر در موقعيتى نبود كه فرد فرد انسانها را وادارد تا به اعتقادات اسطورهاى يكسانى باور آورند. بر اين اساس عالمان و انديشهورزان مىتوانند فرضيههاى گوناگونى دربارهى جهان طرح كنند، همچنان كه سخنوران سياسى پيشنهادهاى نوآورانه را براى كنشهاى عمومى ارائه مىدهند. بنابراين يونانىها چنان گامى در جهت «علم» برداشتند كه حوزههاى تمدن ميانرودان (بينالنهرين يا مزوپوتاميا) و مصر هنوز در چنين موقعيتى نبودند.
«فيليپه نِمو»، استاد فلسفهى اقتصاد دانشگاه پاريس به نقل از «آندره پيشو»، استاد فرانسوى تاريخ علم مىنويسد كه علم دو مسير متفاوت را طى كرده است: يكى ”مسير اشياء” است و ديگرى ”مسير ذهن علمى”. علم سنتى پيش از شكلگيرى دولتشهرهاى يونانى ”مسير اشياء” را طى مىكرده است. به واقع هم انسان در آن هنگام فنون زيركانه و گستردهاى را براى انواع موضوعهاى علمى در اختيار داشت و بكار مىبرد؛ براى مثال در مورد ستارگان و اجرام آسمانى، اعداد و بيمارىها. ولى اين فنون هرگز شكل نظريه به خود نگرفتند، يعنى شكل يك گفتمان تجريدى كه بازگوى قواعد فراگير و ضرور باشد و تابع قواعد كيهانى گردد. در حاليكه در پى شكلگيرى دولتشهرهاى يونانى پژوهشهاى علمى شكل نظرى به خود گرفت؛ بعبارت ديگر دو مسير ”اشياء” و ”ذهن علمى” درآميختند. اين تحول فكرى به سدههاى كلاسيك يونان باستان، بويژه به دورهى هلنيسم و نيز به دوران يونانى -رُمى بازمىگردد.
شكلگيرى «مدرسه»
با زايش علم، نهادى بنام «مدرسه» نيز شكل مىگيرد، كه باز يكى ديگر از ابداعاتى است كه تمدن اروپايى از يونانىها به ارث برد. نهاد «مدرسه» حيات خود را از نسل ارسطو و اسكندر كبير آغازيد و تا عصر حاضر در جامعهى مغربزمين اعتبار خود را همچنان حفظ كرده است.
جامعهى باستانى «مدرسه» نمىشناخت و اگرچه داراى خطّ بود، ولى در مقايسه با علم يونانى تنها داراى «مكتب نگارش» و آموزشگاههاى عملى براى فراگيرى يك رشته فنون تخصصى بود. اين در حالى است كه در جامعهى نوين يونان كلاسيك علم به منزلهى فعاليت ذهن و هوش، راه خود را از فعاليتهاى فنى، ورزشى و نظامى جدا مىكند و به نهادى براى انتقال دانش به جوانان بدل مىشود.
در مرحلهى آغازين شكلگيرى «مدرسه» مىتوان از محافل موسوم به ”برادرى آموزگاران” نام برد، براى مثال نزد فيثاغورثىها و آموزههاى خصوصى سوفسطائيان. يونانىها بر پايهى اين محفلها يك نظام آموزشى مبتنى بر نهاد «مدرسه» را بنيان گذاردند. خواندن و نوشتن و حساب ساده دورهى آموزش ابتدايى را تشكيل مىداد و در دورهى متوسطه تلاش مىشد در كنار تدريس دستور زبان و ادبيات، ذهن كاوشگر و تحليلگر و دانش عمومى نيز به دانشآموز انتقال يابد و زمينههاى يك آموزش عالىتر در گسترهى فلسفه، سخنورى و پزشكى فراهم آيد.
بعدها جهان لاتينزبان رُمى همين نظام آموزشى يونانى را به عاريت گرفت، با اين تفاوت كه يك عنصر جديد را نيز بدان افزود. اين عنصر جديد و پرمهم «حق» يا بطور كلى نظام حقوقى ساخته و پرداختهى جمهورى رُم بود.
داود خدابخش
معرفى كتاب در اين زمينه:
Philippe Nemo: Was ist der Westen? Die Genese der abendländischen Zivilisation. Tübingen, Mohr Siebeck Verlag 2006.