جوان كابلي در كشاكشي ميان دكارت و خيام
۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبهرادیو صدای آلمان در سلسله "یک آفرینشگر، دو دیدگاه" به معرفی تعدادی چند از شاعران و نویسندگان معاصر افغانستان می پردازد. این برنامه به کوشش نعمت حسینی، نویسنده و پژوهشگر افغان تهیه می گردد. در این سلسله کوشش می شود تا کوتاه به زندگی آفرینشگران پرداخته شده و آثار آنها توسط دو منتقد بررسی شود. البته رادیو صدای آلمان پذیرای نقد و نظر سایر منتقدین نیز می باشد.
طرح و زمينهي داستان
روزنامهنگار روسي از چنگيز آيتماتوف پرسيده بود كه آخرين رمان شما، "كلنگهاي زود پرواز" درباره جنگ است. چرا دوباره به موضوع جنگ پرداختهايد؟ او در جواب گفته بود: "قصد داشتم انساني را نشان بدهم كه به طور غير مستقيم درگير جنگ است، نه مستقيم. " چنين برخوردي به مسئله اكنون به نظرم جالبترين و پرمايهترين برخورد در ادبيات جهان است. تصور عامه از جنگ هميشه جبهه مقدم است. اما جنبههاي ديگري هم هستند كه ميشود از آنها به جنگ پرداخت... دلم ميخواست دربارهي اين كه چگونه مردي جوان درگير جنگ ميشود، داستاني بنويسم. اين نقطة آغاز بود. بعد وظيفهي بزرگتري را پيشرو احساس كردم. خواستم نشان دهم كه جنگ هر اندازه مخرّب و ويرانگر هم باشد، قادر به نابودي انسان نيست. درست است كه جنگ ميتواند زندگي مردم را تلخ و ناگوار كرده و انسانها را وادار كند كه فقط براي خودشان بجنگند؛ و اين هم درست است كه در جنگ نيروهاي اهريمني خشونت و پليدي به اوج خود ميرسند، امّا در جنگ نيز هست كه نيروهاي انساني، شايد به خاطر مقابله با طبيعت مخرب جنگ، در درون انسانها شكوفه ميزند و مكانيسم دفاعي را در مقابل پليدي به كار مياندازد" (ده گفتوگو، احمد پوري، انتشارات چشمه)
اين نقل قول بلند را از آن رو آَوردم كه بينياز باشم از توضيحاتي ابتدايي در باره زمينهي رمان "سنگها وكوزهها". چنگيز آيتماتوف خيلي رسا و زيبا، انگار از داستان مورد بحث ما حرف زده است. از مردمي كه در حاشية جنگ زندگي ميكنند و غير مستيقم از جنگ آسيب ميبينند؛ از جواني كه درگير جنگ ميشود؛ از اينكه جنگ با همه ناگواري اش در تقابل با اراده انسانها ناتوان ميماند؛ از شكوفايي نيروهاي انساني در جنگ و بسيار چيزهاي ديگر. راوي دانشجوي تركتحصيلكردهاي است كه عاشق دختري هندوي به نام "آشا" شده است. "پرسانت" پدر آشا با پدر راوي دوست است و كوزههاي شراب او را تأمين ميكند و بعدها كوزههاي شراب خود راوي را. وقتي طالبان كابل را تصرف ميكنند پدر و مادر راوي به پاكستان ميكوچند و طالبان كار را بر مردم سخت ميگيرند و از جمله بر اقليت هندوي ساكن در كابل. آشا، پرسانت و دهها هندوي ديگر نيز ميخواستند كابل را ترك كنند؛ اما نميتوانستند. تنها راهي كه ممكن بود، رفتن به پاكستان بود. اما هندوها ميترسيدند كه مبادا حكومت پاكستان آنها را، مثل بسيار هندوهاي ديگر، به جرم جاسوسي زنداني كند. (سنگها و... ،ص 60) ملاجگر از پرسانت هشت ميل سلاح مطالبه ميكند و آشا اين خبر را به گوش معشوقش مي رساند. گفت: "چند طالب آمده بودند خانهي ما و گفتند كه ما در خانه اسلحه داشته ايم و آنها را بايد به حوزه تحويل دهيم. پدرم هرچه زاري كرد، و گفت كه ما هيچگاهي اسلحه نداشتهايم، قبول نكردند و او را با خودشان بردند."(سنگها و... ،ص 17) راوي تنها فكري كه به ذهنش ميرسد اين است كه از آشنايان قديمي كمك بخواهد "يكي كه نامش را سرخه گذاشته بودند و از جوي شير تا دهمزنگ به بچهي بيريش شهرت داشت، ميتوانست مرا كمك كند..." سرخه هشت ميل سلاح را به راوي ميرساند و پرسانت آزاد ميشود اما ملاجگر كه سلاحها از انبار خودش دزديده شده از راوي نام فروشنده سلاح را ميخواهد. راوي چاره اي ندارد جز اينكه از كابل برود. تنها جايي را كه سراغ دارد باغ پدريش است در حومه شهر، اما قبل از رفتن روزي در عالم سرخوشي با بچه هاي محله از اين قصد و مقصد سخن گفته. چهار روز، بعد از رفتنش به باغ، نيمهشبي دوازده طالب با قنداق تفنگ كاسه كوزه تصوراتش را ميشكند و دست بسته در كنج طويلهاي به بندش ميكشند. اما بخت به قول خودش اينبار به سراغش آمده و طالبان در شمالي كشتههاي زيادي داده است و طالبان بايد به كابل بروند و زنداني را با سرخه تنها بگذارند. سرانجام راوي به كمك سرخه و باغبان سوار بر دو اسب تيزرو به سمت مقصد نامعلومي ميروند "سرخه گفت: همين جاي سفر دشوار است. همينكه به جاده رسيديم، يك موتر را ميگيريم و ميرويم پشاور. ديگر در اين وطن زندگي سخت شده است." (سنگها و... ، ص 86)
عزيزالله نهفته در اين داستان از كابل دهة هفتاد مينويسد. كابل زخمخورده و طالب ديده. نيم نگاهي دارد به مسئله اقليت هندوهاي ساكن در اين شهر، موضوعي كه در ميان نويسندگان ما دلبستگان زيادي دارد و به ياد داريم كه يكي از رمانهاي بلند جناب استاد رهنورد زرياب يعني گلنار و آيينه نيز با همين درونمايه نوشته شده است. موضوعي شاعرانه و جذاب اما حاشيهاي. من در جاي ديگر اين مسئله را گفته ام؛ اينجا فقط اشاره ميكنم كه ادبيات ما در اين چند دهه از لحاظ موضوعي در مجموع ادبيات حاشيهاي بوده است. يعني شاعران و نويسندگان ما به عمد از فرورفتن در كانون بحران معاصر و تاريخي ما حذر ميكرده اند و هماره بركنارههاي شط دست و پا ميزدهاند. پرداختن به اقليت هندوي ساكن در كابل نيز يكي از مصادق اين حاشيهروييها است. بيخود نيست كه دو رمان بلند و مطرح ما در همين سالها اين درونمايه را در دستور كار خود قرار داده است.
اين نويسندگان از طرفي با وصل به زندگي و سنتهاي غني و پرجلوهي هندوان، سعي داشتند رنگ دراماتيك داستانشان را بيشتر كنند، ولي از آن مهمتر با اين ترفند ميخواستند به زندگي واقعي و پرتنش مسلمانان اين كشور نزديك نشوند و تابوي تحميلي زمانهشان را نشكنند. به گمان من يكي از نوآوريهايي كه خالد حسيني در "گودی پران باز" و "هزار خورشيد تابان" كرده، همين است كه داستان نويسي ما را از حاشيه به متن بازگردانده است. بگذريم. ميگفتم نويسنده زمينهي داستانش را كابل پس از مجاهد و طالب رسيده انتخاب كرده؛ اما طالبان مسئله اصلي آن نيست مسئله طالب در حد چند شعار كلي و كليشههاي عاميانه باقي ميماند: "از پيش چشمم هيولاهايي با شلاقهاي چرمين و شمشيرهاي برهنه رژه رفتند" (سنگها و... ،ص 17) چهره طالبان پيش رويم زنده شدند، چهرههاي آفتابسوخته، با چشمان درشت و سرمه كشيده، با ابروهاي تند و اغلب ريش دراز. سرها همه با دستارهاي بزرگ سياه پوشيده بودند، و نگاههاي متحير و وحشتناك بودند. نميدانم چگونه شد كه به ياد بيدل افتادم: يك نخود كله و صد من دستار/ اين كم و بيش چه معنا دارد (سنگها و... ،ص45) وقتي هرصدايي را خاموش ميكنند و وقتي گلوي باريك ناي را به خاطر صدايش ميفشرند و پرندگان را به جرم چهچه شلاق ميزنند، چطور باور كنم؟( سنگها و... ،ص33)
اصل ماجرا عشق است، آنهم عشق افلاطوني از جواني كه تكليفش با خودش روشن نيست. گاهي كه روشنفكر ميشود ميگويد "دوستم گفت: رفع نيازمندي انسان، ثواب است. هوس جنسي نيز نياز انسان است و بايد مراكزي باشند كه اين نياز را برآورده سازند." (سنگها و... ،ص19) اما وقتي به يكي از اين مراكز مراجعه ميكند، ميگويد "آن همه تلاش و جستوجو چيزي نبود جز يازده دقيقهيي كه به سرعت گذشتند و به غير پشيماني چيزي از خود برجاي نگذاشتند. در معبد وقتي به ياد آن روز افتادم، احساس تهوع كردم و احساس تنفر از خود. و آشا را موجود فرشتهساني در مقابل خود ديدم و از خود پرسيدم كه آيا من ارزش اين عشق را دارم؟" (سنگها و... ،ص20) اين موجود فرشتهسان بنيان اين عشق را تشكيل ميدهد. در داستان توصيفات و صحنههاي بسياري است كه عشق راوي با آشا را از عرصه عشق زميني و مدرني كه رمان عهده دار بيان آن است، دور و به سمت عشقهاي سنتي و افلاطوني پرتاب ميكند:
"آشا در ميان دختران نشسته بود، انگار ماهي در ميان ستارهها" (سنگها و... ،ص11) "آشا با آن چشمان سياه و درشت، ابروهاي به هم پيوسته و خال سياهي كه بر كنج لبش بود" (سنگها و... ،ص11) "شنيده بودم كه نام آسمايي ريشه در واژهي آشا، الههي اميد، دارد و از روزگاراني كه آغازش روشن نيست، آشا جايگاهي داشته بر چكاد آسمايي" (سنگها و... ،ص11) دنياي ماقبل مدرن بر سنگها و كوزهها سلطههاي ديگري نيز دارد كه اين نوشته مجال پرداختن به آن را ندارد؛ از جمله سايه ستبر تقديرگرايي حاكم بر داستان و فضاي اسطوره مانندي كه نويسنده سعي در تشديد آن دارد: "با دلهره و وسواس كوزه را بالا بردم و محتواي آن را سركشيدم. سوزشي گوارا حنجره و حلقومم را در نورديد. با عجله كوزه را سرجايش نهادم و خود را با ديوان حافظ مشغول ساختم. اين بيت پيش چشمم به رقص آمد: "برو اي ناصح و بر دردكشان خرده مگير/ كارفرماي قدر ميكند اين من چه كنم؟" (سنگها و... ،ص45) من اين تقديرگرايي را فينفسه عيبي نميدانم؛ اما در متن داستاني كه راوي آن يك صفحه قبل در نقش روشنفكر مابعد دكارتي ظاهر ميشود و ميگويد: "من آزادانه و رها از همه چيز به تفكر پرداختم. تفكر تنها چيزي بود كه مرا مطمين ميساخت كه وجود دارم" (سنگها و... ،ص70) و صفحهي بعد يك جبرگراي مطلق نشان از نا پختگي دارد: "از همان روزگاري كه دست راست و چپم را شناخته بودم، تلاش نموده بودم كه براي خودم راه درستي بيابم، لاكن تلاشهايم بيهوده بودند. سرگشته گي و جست و جو ي پوچ، شايد از پدر به من ميراث مانده بود. هر بار تلاش كرده بود كه چيزي درباره خود و ما حولم بدانم ، اما سرم خورده بود به سنگ. بارها به اين نتيجه رسيده بودم كه اگر دوباره سعي كنم ، باز هم بيفايده خواهد بود. با اين هم يك بار ديگر هم تلاش به خرج داده بودم و ناكام بر گشته بودم. اين سرنوشتم بود و كاري نميشد كرد. مگر من سيزيف نفرين شده ي ديگري نبودهام؟" (سنگها و... ،ص71) خلاصه كلام اينكه شخصيت اول اين داستان در ميان شخصيت مدرن رمان و قهرمان افسانه و قصه گرفتار است و از لحاظ درونمايه نيز هماره دكارت و خيام با هم كشاكش دارد.
سنگها و كوزهها
"سنگها و كوزهها" نامي است مفهومي و نمادين. دو پاره بودن نام داستان به ما ميگويد كه با رماني "ثنوي" مواجهيم؛ رماني كه يك سمت آن كوزههاي پر از شراب و زندگي پر از نشاط و سرخوشي است و يك سمت
آن سنگهاي سخت و سنگ پراناني سختسر؛ يك سمت آن جواني به اصطلاح روشنفكر و عاشق رباب و اهل تساهل و تسامح است و طرف ديگرش گروه مخالف موسيقي و سرشار از تعصب و اين يعني نگاه "سياه و سفيد" به جهان داستان و شخصيتهاي آن. همان جهان "اهورايي" و "اهريمني" كه در اسطورههاي ما حاكم است و در تاريخ ما و در تفكر ما و امروزه سر از داستان هاي مدرن ما نيز در آورده است. يك سمت اين روايت "طالبان" است و مصداق بارزشان در اين داستان، "ملاجگر" كه ميكُشد و ميزند و تجاوز ميكند و با انگشت سبابه چشم قربانيش را در ميآورد (سمت سنگها) و سمت ديگرش دوست اثيري راوي قرار دارد كه مدام از عالم معقولات حرف ميزند و راه و رسمي را براي زندگيش برگزيده كه پاك با عالم داستان بيگانه است "دوستم ميگويد: پيبردن به رازهاي شخصي خويشتن وحشتناك است. اگر ما درك درستي از خود داشته باشيم، شايد بسياري كارهايي را كه ميكنيم، نكنيم؛ و اين يعني سقوط و سكون. اين يعني رسيدن به آخر خط. " (سمت كوز هها)
اما در ميان اين دو صف هستند آدمهاي كه به نسبت به شخصيت داستان هاي مدرن نزديكند. كساني مانند "سرخه"؛ دوست له شده ي راوي كه از كودكي با كفلهاي خونين، كنار تختهسنگهاي بيرحم زندگي رها شده اند. از آن دست آدمهايي كه عليرغم گفتارشان كه "انسان هم لعنتي چيزي است يك بار كه به راه بدي افتاد، مثل خر، هي در همان راه ميرود. هرچند به بغل و پهلويش بزني به مسير درست بر نميگردد" ميتواند بد باشد و در عين بدي كارهاي درست انجام بدهد و تصميماتي حساس و درست بگيرد. چنانكه خود سرخه بود. انساني دچار تناقض؛ آميختهاي از خطا و صواب. "سرخه چرا چنين كار پر خطري را كرده بود؟ چرا از عاقبت اين مسئله نهراسيده بود؟ اينها همه سوالهايي بودند كه برايشان پاسخي نداشتم. و حالا اگر من نام فروشنده را نميگرفتم چه ميشد؟" (سنگها و... ،ص49)
اما در اين ميان شخصيت اصلي كه راوي داستان باشد همچنان بسيط و ناپرداخته باقي مانده است. هرچند نويسنده سعي دارد با ساختن سايهاي در كنارش (با عنوان دوست) به شخصيت او بعد و ژرفا ببخشد، اما متأسفانه كه سعي ايشان باطل بوده و نه تنها در اين كار به توفيقي دست نيافته كه كار را خراب كرده است. مشكل اينجاست كه حضور اين دوست اغلب، حضور دانايكل همه چيزدان و يا ابر مرد است كه وقت و نا وقت ظاهر ميشود و با جملهاي كليشهاي ماجرا را تحليل ميكند و يا به جاي عمل داستاني وارد كار ميشود. كاري كه مخاطب فهيم امروزي از آن سخت برائت دارد. گذشته از اينكه گزين حرف هاي او نيز تازه گي ندارد و احساس ميشود كه نسخه تحريف شده از گزين گويههاي بزرگان جهان است كه اين روزها در انترنت و يا كتاب هاي زرد اين روزگار اين طرف و آن طرف بسيار منتشر شده است. اين دوست در حقيقت دنياي آرماني رواي است. راوي وقتي در دنياي واقعي خود نميتواند به آرزوها و ايدههايش جامهي عمل بپوشاند، آن را در عالم خيال، در شمايل اين دوست عملي ميكند. او كه از كودكي انسان منفعل و هراساني است به خيالپردازي بيش از عمل اهميت ميدهد. اين است كه نه به عشق اصلياش كه آشا باشد، ميرسد و نه به دلبستگيهاي ديگرش از قبيل موسيقي. او حتي نميتواند خواست درونياش را در داشتن يك رباب برآورده كند و سرانجام با سوختن "سراي موتي" رباب او نيز در آتش ميسوزد.
روایت
آخرين نكته اينكه ما در فرهنگ کلاسیک خود قصه و افسانه داشتهایم. حکایت و تمثیل داشتهایم. به همین جهت نویسندگان مدرن ما نیز تا آنجایی که به داستانپردازی و قصهگویی اثرشان مربوط میشود، خوب از پس کار برمیآیند. چنانكه نويسنده "سنگها و كوزهها" برآمده است؛ اين داستان در قصه و طرح مشكل عمدهاي ندارد. نوآوريهاي نويسنده نيز قابل قدر است. او طرح را از پايان يا به عبارتي از خود بحران آغاز ميكند و خواننده را توسط روايت غير خطي به تدريج به عقب برميگرداند و با زندگي شخصيت آشنا ميكند. به عبارت واضحتر نويسنده چون در زمينة يك فرهنگ غنيداستاني قرار داشته خط قصه را به خوبی میشناسند؛ اما مشكل اينجاست كه عناصری مانند "شخصیت" به معنی مدرن آن و خصوصا "روایت" مدرن امر تازهای است و خيلي فرق دارد با روايت در تاريخ و قصه و افسانه. اين سوغات دنیای مدرن است که نویسندگان کشور ما و در مجموع فارسی زبانان به آن تازه آشنا میشوند. حقيقت اين است كه ما هنوز روایت را همان نقّالی میدانیم و در داستان "هرچه می خواهد دل تنگمان میگوییم" بدون اينكه شرايط روحي شخصيت و موقعيت داستاني او را در نظر بگيريم. شروع میکنیم به حکایتپردازی و قصهگویی. حال آنکه مسئله "روایت" و "زاویهدید" امروزه به اساسی ترین رکن داستان مدرن تبدیل شده است. این تنها مشکل نويسنده داستان كوزهها و سنگها نيست، مشكل یک نفر و دو نفر نیست، مشكل جمعي است و ريشهي مشكل هم برميگردد به دروني نشدن آن فرهنگي كه اين تكنيكها از آن برخاسته. نويسندگان ما با خواندن چند تا كتاب و ديدن فيلم و آموزش مدرسي عناصر داستاننويسي شروع ميكند به آزمايش اما وقتي كار به چاپ ميرسد، ميبينيم كار ميلنگد و بسيار هم ميلنگد. یادگرفتن صرف تکنیک یک مسئله باعث نمیشود که بر تمام زوایای رواني و فرهنگي آن تسلط یافته باشیم. این نکته را آوردم تا به مسئلة کوچک اما اساسی در روایت و زاویه دید داستان نيز اشاره کنم.
سوال این است که قصه "سنگها و کوزهها" را ما كه مخاطبيم از طرف چه کسی میشنویم؟ آیا نقالی پیر آن را برای ما قصه میکند؟ یا دانای کلی نا محدود و محدود؟ آیا راوی بیرون از ماجرا ايستاده است (بيروني) یا خودش درون ماجرا قرار دارد(دروني)؟ آيا این راوی درونی، شخص درگیر است یا ناظر؟ الفبای داستاننویسی نميپرسم قصدم طرح درست موضوع است. روشن است كه رواي اين داستان شخصیت اول آن است که نامي ندارد و چنانكه بعد خواهم گفت خوب است و طبيعي است كه نامي ندارد، اين راوي داستان زندگی خودش را برای مخاطب تعريف ميكند. خواننده آگاه امروزي ميتواند سوال كند كه اين اول شخص آيا واقعأ داستان زندگياش را براي ما نقل میکند يا مينويسد؟ سوال بعدی این است که این اول شخص راوي، داستان را در چه وضعيتي و با چه شرايط روحي و جسمياي براي ما نقل مي كند يا مينويسد؟ بيمار است؟ در بند است؟ كسي را در حضورش مفروض گرفته و در كل به چه دليلي شروع كرده به نقل اين داستان (علت روايت)؟ ممكن است نويسنده يا مخاطب فهيم امروزي بگويد هیچکدام. چون طالبان راوي را دست و پا بسته در طویلهاي تنگ و تاریک انداخته و رفته اند. اينجا نه قلمی است و نه كاغذي، نه یار غاری حوصله داشته باشد و بنشيند پاي درددل راوي ما. میپرسیم احتمالا طرف، از فرط تنهایی با خودش بلند بلند حرف میزده يا ميانديشيده يا مخاطب فرضياي براي خودش تصور كرده بوده (حديث نفس يا زوايه نمايشي) اين دو صورت نيز با وضعيت راوي ما نميخواند. پس میماند نوعی از روایت که آن را روایت ذهنی يا تكگويي دروني میگویند. "تكگويي دروني انعكاس ذهن شخصيتها در سطح پيش از گفتار است. مقصود از سطح پيش از گفتار ذهن، لايههايي از آگاهي است كه به سطح ارتباطي (خواه گفتاري و خواه نوشتاري) نميرسد و بر خلاف لايههاي گفتار متضمن مبناي ارتباطي نيست" (حسين بيات، جريان سيال ذهن، ص78) تكگويي دروني انواعي دارد و آنچه مناسب این داستان است تكگويي دروني مستقيم يا روشن است. اين شيوه ويژگيهايي دارد از جمله اينكه: "افكار و ذهنيات شخصيتهاي داستان در تكگويي دروني ظاهرآ به دنبال اطلاع رساني به خواننده نيستند. به خصوص وقتي كه نويسنده غايب است. و خواننده مستقيمآ با ذهن شخصيت سر و كار دارد، هيچگاه جملهها و افكاري در ذهن شخصيتجاري نميشود كه براي خود او بيثمر و داراي اطلاعاتي براي خواننده باشد." (حسين بيات، جريان سيال ذهن، ص78) در این شیوه راوی با خودش ماجرایی را فکر میکند و حوادث را تحليل ميكند و ما که خواننده باشیم آیینهای روبروی او نهاده ایم و انگار فکر او را میخوانیم.
در "سنگها و كوزهها" نويسنده علت روايت را به درستي سر و سامان داده است. زمینهچینی خوبی برای "پلاتروایت" داستانش كرده است. جوان عاشق و خيالاتي را اگر در مکانی تاریک به زندان بیفگنی چه کاری ميتواند جز اینکه به گذشته اش بازگردد و موقعیت فعلیش را تحلیل کند. به قول شاعر "جهان گل کرده ای تنهایی اوست. چه دارد مرد تنها جز خیالات؟"، "اكنون همينطور كه دراز كشيده ام، با دستهاي بسته به پشت، كار ديگري ندارم، جز آنكه فكر كنم. فكر كنم به آشا كه ديگر صداي بغضي است در ميان صخرههاي كوه آسمايي" (سنگها و... ،ص7) اما مشكل بعد از اين شروع ميشود و آن عبارت است از دادن اطلاعات به خود و خواننده. كاري كه براي خودش لغو است و براي خواننده ناروا چون مفروض نيست. حقیقت این است که به جز سطور اندکی از این داستان بلند، باقی همگی از نوع اطلاعات دادن به خود است نه اندیشیدن با خود، از خود؛ و اين عيب بزرگي است. حتي به آوردن نمونه نيز نيازي نيست برويد تمام كتاب را بخوانيد. اگر نمونهاي لازم باشد بايد از آن جاهايي بدهم كه نويسنده اين زاويه ديد را درست به كارگرفته است. يكي از آن نمونهها نام نبردن راوي از خودش است.
پايان سخن اينكه اين شيوة روايت به واقعيت نزديكتر بود كه نويسنده تمام اين فصلبنديهاي بيست و هشتگانهي اين كتاب را برميداشت و آن را در يك روايت يكدست و نفسگير ارائه ميداد.
نویسنده: ابوطالب مظفری
ویراستار: عاصف حسینی
استفاده مطالب این سلسله، بدون گذاشتن لینک نوشته مجاز نمی باشد